"39"

1.2K 211 48
                                    

یک ساعت بعد

لویی💕 : رسیدم

هری : بیا داخل. کسی خونه نیست

هری قبل از اینکه از تخت بیرون بره و پرده های پنجره ـشو کنار بزنه لب پایینی ـشو مضطرب گزید. ماشین لویی که جلوی خونه پارک شده بود رو دید و وقتی چشماش به پسر خسته ای که از ماشین ـش پیاده میشد افتاد قبلش تندتر تپید.

از اخرین باری که همو دیده بودن تقریبا یه هفته میگذشت. لویی بردش به سینمایی که فیلمای قدیمی پخش میکرد اما بیشتر مدت مشغول بوسیدن همدیگه بودن. اون شب وقتی هری رو رسوند خونه بهش گفت که این هفته زیاد کار داره پس نمیتونن همو ببینن. هری اول تصور میکرد این زیاد چیزی مهمی نیست اما از اونجا که تقریبا هرشب لویی رو میدید حالا بدون حضورش احساس دلتنگی میکرد.

یه جورایی بابت کمبود توجهی که میگرفت ناراحت بود، لویی نه تنها نمیتونست حضوری پیشش باشه بلکه حتی به ندرت بهش پیام میداد. بعضی روزها هم جز یه پیام صبح بخیر و شب بخیر هیچ پیام دیگه ای نمیگرفت. پس اینکه بعد از یک هفته عدم تعامل لویی یهویی کلمه ی "دوست پسر" رو انداخت وسط باعث میشد هری به خودش بابت واکنشی که نشون داد حق بده.

هرچند دیدن اون حالت جدی و خشک صورت لویی که درحال نزدیک شدن به در خونه بود، برای دادن یه عذاب وجدان بینهایت به هری کفایت میکرد.

گذاشت پرده ها پنجره رو بپوشونن سپس قبل از اینکه از اتاقش بیرون بره و پله هارو برای رسیدن به طبقه ی پایین طی کنه، ربدوشامبر نقره ای که به تن داشت رو محکم تر دور خودش پیچید و کمربندشو مرتب کرد تا کاملا پوشیده باشه. تنها دو پله باقی مونده بود که لویی درو باز کرد و قلب هری با دیدنش توی سینه ـش تکون خورد.

به پسر یه لبخند کوچولو و خجالتی تقدیم کرد اما لویی در جواب تنها ابروهاشو بهمدیگه گره زد. و حالا قلب هری توی شکمش افتاده بود. واقعا گند زد به همه چیز؟ این الان قرار بود آخرش باشه؟

با چشمای درشتش به لویی خیره شد و بلافاصله بعد از حس کردن سوزش اشک هاش، اولین قطره ای که روی گونه ـش غلتید رو محکم پاک کرد و شرمنده خندید. "ب- ببخشید...نمیدونم چرا دارم گریه میکنم..." ساکت شد و به اسلیپرهای خرسی ـش چشم دوخت.

اخم لویی فقط عمیق تر شد و فورا سمت هری قدم برداشت، روی پله ی دوم کنارش ایستاد تا هم قد باشن. بلافاصله دستاش کمر هری رو قاب کردن و پسری که بدجور سرخ شده بود رو به خودش چسبوند و هری صورتشو به سینه ـش مالید. دلش خیلی برای عطرش تنگ شده بود و دست خودش نبود که اونطور عمیق نفس میکشید.

هری محکم پلکاشو روی هم فشرد و کت لویی رو توی چنگش گرفت. حقیقتا نمیدونست چرا داره گریه میکنه، فقط میدونست که نمیتونه به لویی اجازه بده ترکش کنه. نمیخواست بدون اون باشه.

Wanna Fuck? Where stories live. Discover now