به قلبم فشارش دادم و چشامو بستم.. داشتم هر لحظه بهش نزدیک تر میشدم!...
هر لحظه..
با ذوق گفتم:
- می‌خوام جیغ بزنم!
- نه تروخدا این پیرزنه همسایه بغلی دیوونست میزنه کار دستمون میده...
بعد از یه سکوت طولانی گفت:
- نمیخوای به ویلیام بگی؟
- ویلیام؟
- آره دیگه.. ناسلامتی دوستمونه..
- اگه دوستمونه چرا یه هفتست که یه زنگ نمیزنه؟؟ مگه دوستمون نیست؟؟
- سوف یادته دخترش مریض شد؟  شاید کار داره، نمیتونه... تو الان یه زنگ بهش بزن..
- من نمیزنم! اگه واقعا نگرانه خودش زنگ بزنه..

ازش ناراحت بودم..

جولی گوشی خودشو گرفت و باهاش ویدیو کال گرفت.
نرفتم پیشش..

دوباره به عکس مجله نگاه کردم و نخواستم بزارم چیزی حالمو بد کنه، ولی نتونستم..
اینه که میگن نباید از کسی انتظار داشت..
صدای ویلیام اومد..
غرق خواب بود‌، ولی قشنگ معلوم بود میخواد پرانرژی جلوه بده..
- جولی..! چطوری؟!
+ خواب بودی؟ این وقت روز؟؟
ساعتو نگاه کردم که دوازده رو نشون میداد..
- آره خوب شد زنگ زدی بیدارم کردی..!
+ اهم...تو یه زنگ نزنی یه وقت!!
- واقعا ببخشید ...می‌دونم.. این یه هفته سرم خیلی شلوغ بود.. سوفیا کجاست؟

جولی نگاهم کرد.
با دست ادا درآوردم یعنی بگو ‌خوابم..
+ سوفیا خوابه.
- این وقت روز؟؟
+ آره...راستی!! اینو ببین...
و مجله رو گرفت جلوی دوربین..

- عکس سوفیاست؟؟
+ اره‌ه‌ه‌ه‌!!
- شت چقد خوبهه!! از طرف من بهش تبریک بگو..
+ خب خودت زنگ بزن بهش بگو..
- نمی‌خواد باهام حرف بزنه.
چشام گرد شد..
این از کجا میدونست؟
یعنی داشت یه دستی میزد؟؟

جولی یواشکی نگاهم کرد و گفت:
- ویلیام چرا اینجوری فکر میکنی؟
- چون مطمعنم که الان اون پشت نشسته داره گوش میده... سوفیا تبریک میگم.. بهت گفته بودم که!!

رنگم پرید، این از کجا میدونست؟؟
با تعجب به جولی نگاه کردم که اونم داشت با تعجب نگاهم میکرد..
سریع رفتم گوشیو از جولی گرفتم:
- خب که چی؟!
- صبح بخیر خانوم رابرتسون، ساعت خواب!
- آره اصن نمی‌خوام حرف بزنم، که چی؟! برو به کارات برس..
- می‌دونم الان از دست من ناراحتی ولی قول میدم سر فرصت براتون تعریف کنم، تو این یه هفته چه اتفاقایی که نیوفتاد!!
- ولی من هنوز از دستت ناراحتم..
- ببخشید واقعا.. ولی قول میدم براتون تعریف کنم..

جوابی نداشتم که بدم.. واسه همین بحث و عوض کردم..
تنها کاری که می‌تونستم بکنم..
ناچارا گفتم:
- جولی خوبه؟
فقط نگاهم کرد..
- با توام!
- نه تو هنوز ازم ناراحتی..
راست می‌گفت.
حالا یه هفته هم هیچی نبود ولی نمی‌دونم چرا حالم این یه هفته براش مهم نبود..
گفت:
- ناراحت نباش ازم.. اینجوری که میشی قیافت یه جوری میشه.. اخم می‌کنی زشت میشی..
لبخندمو کنترل کردم.
لبمو از داخل گاز گرفتم و گفتم:
- باشه..
بعد از صحبت با ویلیام، جولی گفت که اریک کارش داره و رفت پیشش و من خونه تنها شدم..
تنهایی..
بهم آرامش میداد..
تنهایی.. خیلی کلمه ی عجیبیه و خیلی حس عجیبی داره!
اینکه فقط خودت باشی و خودت..
کسی نیست که به حرف نزدنات گیر بده..
به گوشه گیریات..
به توی فکر غرق شدنا و ساعتها به یه نقطه خیره شدنات..
تو تنهایی آزادی!
آزادی که هرجوری که میخوای باشی.. هرجوری که میخوای رفتار کنی.. به هر کسی که میخوای تبدیل بشی..
بلند بلند بخندی..
بلند بلند گریه کنی..
بلند بلند داد بزنی...
آره تنهایی عجیبه!

رفتم جلوی آینه ی حال وایستادم..
خودمو از سرتاپا برانداز کردم.
خب وزنم خوبه، ولی با یه رژیم خوب بهترم میشه! نباید بزارم استیو پشیمون بشه..

از پاهام و وزنم رسیدم به صورتم.
حسش اومد که آرایش کنم، یه آرایش خوب!
چون بلد نبودم، لوازم ارایشمو ریختم رو میز، ویدیوی یوتیوب و پلی کردم و شروع کردم از روش تقلید کردن..
خط چشم گربه ای، رژ لب قهوه ای کمرنگ و رژ گونه..
هنوز کلی از ویدیو مونده بود ولی من طرفدار پروپا قرص سادگی بودم، واسه همین ازش خارج شدم و موهامو گوجه بستم بالا..
واقعا آرایش چقد تاثیر داره!!

پلیور قهوه ای جولیو پوشیدم و از خودم کلی سلفی و عکس گرفتم..
من دیگه یه مدل بودم!!
وقتی یک ساعت نزدیک به دویست تا عکس از زوایا و جهات مختلف گرفتم، نشستم کف زمین و رفتم تو صفحه ی اینستاگرامم..
15 تا فالوور بدون هیچ پستی.
پیشرفت خوبیه ولی پیجمو پاک کردم و یه پیج جدید زدم.
اسمشو گذاشتم:  sofia_robertson

سه تا از عکسایی که الان گرفتم و عکسای مجله ی ووگ و پست کردم و پیجمو پابلیک کردم..

چون زیاد با اینستا کار نکرده بودم، نمیدونستم چی به چیه.
اومدم باهاش کار کنم که فرمولش دستم بیاد که جولی زنگ زد..
- جولی؟
- سوفیا... تروخدا جون هرکی دوست داری سریع خودتو برسون!!!! سریع!!!!
.
با صدای لرزون و پر اضطراب جولی قلبم لرزید.
- جولی چی شده؟!؟؟ به من بگو!!!
- سوفیا فقط بیا تروخدا!!! بدوو...
بلند و مضطرب گفتم:
- کجا بیام؟؟
- کافه بلک.. بدو سوفیا بدو! مرگ و زندگیه!!
و

ای...
لرزش دستام شروع شد..
نمیتونستم از استرس نفس بکشم...

نفهمیدم چجوری لباس پوشیدم و چجوری خودمو تا کافه بلک رسوندم.
انقد صدای جولی بد بود و می‌لرزید که اشک تو چشام جمع شده بود..
یعنی چی شده بود؟؟ چرا جولی انقد اصرار می‌کرد که سریع برم؟؟
نکنه کسی چیزیش شده باشه...
نکنه...
نکنه ویلیام..
خدایا...
بغضمو کنترل کردم..

•Sofia• Where stories live. Discover now