سرماخوردگی

ابدأ من البداية
                                    

با حرفش رفتم تو فکر...
واقعا؟؟
راست می‌گفت؟!
لبخند محوی از لبم رد شد.

ویلیام با دیدن سکوت من خواست جو و عوض کنه: -من چرا تاحالا اینجارو پیدا نکرده بودم؟؟
با خنده ی خسته گفتم:
-رسالتشو نداشتی تا الان..

که گوشی ویلیام زنگ خورد.
- بله؟.... سلام عزیزم... خوبی؟ .... منم دلم برات تنگ شده!.......( خنده) .... الان کجایی؟  صدات چرا اینجوری شده؟......به عمه بگو شمارو ببره خونه، من میام.
جانم؟ ... من میام.... باشه زود میام... برو رو تخت من دراز بکش، به خواهرتم نزدیک نشو... فعلا..

و گوشیو قطع کرد و همون‌طور که بلند میشد گفت: -ببخشید بچه ها لوسی سرما خورده،  من باید برم..

باهاش بلند شدم و با نگرانی ای که از ته دلم و ناخواسته بود گفتم:
- الان حالش خوبه؟
- صداش که خوب نبود..
- کمک خواستی بگو
- مرسی ولی خواهرم احتمالا هست..جولی خدافظ!
و با عجله رفت بیرون و از من خدافظی نکرد!
یعنی ازم دلخور بود؟ من که کاری نکرده بودم...

لبامو متفکر جمع کردم و نشستم سر جام و مثل همه ی مواقعی که کار خاصی نداشتم گیر دادم به جولی..

- جولی چرا انقدر میری تو گوشی؟!
با بی حواسی گفت:
+ ها؟؟
- ول کن اونو..
+ ویلیام چرا رفت؟
پوکر نگاهش کردم و چیزی نگفتم.. ولی جولی یهو گفت: این دولتم هیچ کاریش معلوم نیست!! از کی بود که میخواست با ما مذاکره کنه؟ چی شد الان؟!

راست می‌گفت، حقم میدادم حرص بخوره. گفتم:
- واقعا!! ولی جولی.. یکی از کاندیدای ریاست جمهوری جدید، اسمش خوب بودا... اوفف... یادم نمیاد!!
+ جیک واشنگتون؟
- نه نه... همون چشم آبیه!
+ جرج کلونی؟
- اون چشاش آبیه؟!
+ آنتونی رابرت؟؟
- آفرین!! خودشه!!! آنتونی... گفته که اگر انتخاب بشه، حزبی تشکیل میده که مدافع سیاه پوستاست!! گفت اگر انتخاب بشه، گروهی تشکیل میده که افرادی که برای سیاه پوستا مشکل درست کنن و اعمال قانون می‌کنه... خیلی خوبه!!!

جولی هنوز داشت به حرفام فکر میکرد. گفت:
+ اگه راست باشه...
- ینی چی؟
+ اینا هزار تا دوز و دغل دارن واسه رسیدن به جایگاهشون.. خیلی باید تحقیق کنیم.

- راست میگی..
+ تو که الان خودت سرت شلوغه، من تحقیق میکنم راجبش..
و چشمکی بهم زد.

یه لبخند اروم تحویلش دادم.
ادامه داد: حتی وقتی معروف شدی میتونی از موقعیتت واسه تبلیغ استفاده کنی!!

+ اووو جولی به کجاها فکر میکنی؟ کی گفته من قراره معروف شم؟ همش در حد همین شوهای کوچولوعه، تازه اگرم باشه که نیست!
- هیچوقت یاد نگرفتی بزرگ فکر کنی!

حرفش عین حقیقت بود ولی باز من از خودم دفاع کردم:
+ بحث بزرگ فکر کردن نیست،...حقیقته!
دوباره شونه هاشو انداخت بالا.

بلند شدیم و رفتیم خونه و همین که رسیدیم جولی با ویلیام ویدیو کال گرفت که ببینه چرا رفت.
وقتی بیست و چهاری با اریک حرف میزد نبایدم بدونه..
+ چرا ویدیو کال میگیری؟
- ببینم چرا یهو گذاشت رفت..
با پافشاری گفتم:
+ دخترش مریض شد..

- سلاااام ویلیام! چطوری؟
صداش از پشت لپ تاپ جولی اومد:
- سلام.. جولی چه عجب از گوشی دراومدی؟ برو به کارت برس.. اریک منتظره..
با خنده از پشت لپ‌تاپ لب پایینمو گاز گرفتم..

جولی لباشو داد پایین، خودشو لوس کرد و گفت: -من تو گوشیم واقعا؟
- آره..

خندم گرفت..
- سوفیا کجاست؟
رفتم پیش جولی نشستم.
ویلیام دراز کشیده بود و گوشیو با فاصله از صورتش نگه داشته بود.
خب الان چی باید میگفتم؟
اروم دست تکون دادم و گفتم:
- لوسی بهتره؟
- بهتر شده، خوابه الان..
گوشیو چرخوند سمت لوسی که کنارش خوابیده بود.
موهای لوسی دقیقا برعکس ویلیام طلایی بود. فکر کنم به مادرش رفته بود..
گوشیو برگردوند سمت خودش.

جولی- بیایم به لوسی سر بزنیم؟
خب چرا میپرسی وقتی میدونی میگه نه که اذیت نشی؟!؟
ویلیام- نه بابا بشینین خونتون استراحت کنین..

یهو صدای سرفه ی شدید لوسی اومد ولی قطع نشد.
ویلیام با اخم گوشیو گذاشت پایین.

صفحه، سقفو نشون میداد ولی صداشون میومد..

- بیا... بشین دخترم... یه لیوان آب بخور!

صدای ویلیام بلند تر و جدی تر شد.

- لوسی..!! بشین!!... آفرین دخترم..‌ هیشش.. اروم نفس بکش..

و صدای سرفه قطع شد..
لوسی با صدای گرفته و نازکِ بچه‌گونش گفت:
+ بابایی..
-.... جانم؟
+ گلوم میسوزه!
- تازه شربت خوردی هنوز نرفته تو..
+ .... ینی چی؟
ویلیام خندید و مهربون گفت:
- ینی اگه الان بخوابی بعد بیدار شی گلوت خوب میشه..
بچه هه خیلی ناز گفت :
-باشه.
و صدای بوسیدن اومد.

+ بابایی بوسم نکن!
- چرا؟؟
+ چون مریض میشی..
- بابا ها هیچوقت از دختراشون مریضی نمیگیرن..
+ واقعا؟؟
- آره پرنسس من.. بگیر بخواب..

گوشیو برداشت.
نشسته بود و لوسی رو پاهاش بود. سر لوسی رو سینه ی ویلیام بود و چشاشم بسته..
گفتم: حواست بهش باشه! بهش قرص ویتامین c بده. چای ایرانیم خوبه، درست کن، می‌دونی از کجا بگیری؟
اروم گفت:
- آره دارم..
با نگرانی بیشتر گفتم:
- خیلی بهش مایعات بده، دکتر بردی؟
- خواهرم دیروز بردش.. دکتر براش قرص نوشت.

جولی رفت دستشویی.

دستشو کشید رو موهای لوسی.. تاکید کردم:
-نزار به خواهرش نزدیک بشه! خودتم زیاد نزدیکش نشو، مریض میشی..

ویلیام چیزی نگفت و یه دفعه با لبخند پرمفهمومش گفت:
- تو مامان خوبی میشی!

لبخند زدم و احساس خوبی بهم دست داد ولی به روی خودم نیوردم..
شیطون گفتم:
- تا اونجایی که یادمه من رییس بداخلاقم.. پس...

اصلا سعی نکرد لبخندشو کنترل کنه، پس یه لبخند به پهنای صورتش زد..

من- خب.. دیگه مزاحمت نمیشم، برو کارایی که گفتمو بکن.. فعلا!
- باشه.. خدافظ!

و قطع کرد . احساسی که از حرفش بهم دست داد عجیب بود..
خیلی عجیب و قابل لمس!

•Sofia• حيث تعيش القصص. اكتشف الآن