وجود:)last part

669 109 46
                                    

*پرنس کیم تهیونگ*
از خط رد شدیم حس عجیبی داشتم، دیگه نمیترسیدم یه احساسی داشتم مثل خالی بودن، مثل سبک بودن و مثل پرواز...




*پرنس جانگ کوک*
از خط رد شدیم تنها و تنها یه چیزی رو احساس میکردم اونم دستای تهیونگ توی دستم بود، اون احساس زیبا که دوست داشتم ابدی میشد...




*پرنسس جانگ جیگو*
از خط رد شدن همون لحظه بود که دنیا رو خالی دیدم و احساس تنهایی کردم کاش دوباره دستای برادرم و تو دستم میگرفتم و یک بار دیگه تو اغوشش غرق میشدم...






*پرنس کیم جایهون*
از خط رد شدن، یه تغییر بزرگ احساس میکردم اما نمیدونستم این تغییرربزرگ چه نتیجه ای خواهد داشت و در عین حال به جز نگاه کردن کاری از دستم بر نمیومد...






쇼쇼쇼쇼쇼쇼쇼쇼쇼쇼쇼쇼쇼쇼쇼쇼쇼쇼






همه چیز سریع و بدون وقفه پیش رفت خط داشت از بین میرفت و همراه با خط پرنسِ چیو و چانگو هم  هر لحظه محو تر و ناپدید تر میشدن:)
قبل از اینکه کامل نامرئی و غیب بشن تهیونگ شروع کرد به حرف زدن: جایهون؟!!! جیگو!؟؟؟ مراقب همدیگه باشین و از زندگیه جدید لذت ببرین، همدیگه رو لمس کنین و یادتون باشه چقد سخت بود وقتی این فرصت رو نداشتین پس ازش خوب استفاده کنین و بهم عشق بورزین، من و جانگ کوک رو فراموش نکنین و یادتون باشه خیلی دوستون داریم.
جانگ کوک که صداش کم کم نامفهموم و خاموش میشد ادامه داد: این رو به یاد داشته باشید که ما پیروز شدیم و این خط داره از بین میره چون عشق واقعی به هر چیزی غلبه میکنه...









همع دورشون جمع شده بودن وبا تعجب به هم نگاه میکردن حتی خودشون هم سر در نمیاوردن که چه اتفاقی در حال رخ دادنه!؟
ترس قابل مشاهده ای توی صورت همه دیده میشد و صدای پچ پچ ساکنین محدوده ها بلند شده بود، خدایان دو محدوده کنار همون خط که تغریبا از بین رفته بود رو به رو و مقابل هم زانو زدن.









ㅁㄴㅁㄴㅁㄴㅁㄴㅁㄴㅁㄴㅁㄴㅁㄴㅁㄴㅁ









<<پنج سال بعد>>

*کیم جایهون*
من و جیگو صاحب فرزندی شدیم که اسمش رو تهکوک گذاشتیم ترکیبی از تهیونگ و جانگ کوک، ترکیبی از خیر و شر، ترکیبی از خوب و بد، روز و شب و ترکیبی از...
تهکوک فرمانروای دنیا جدیدی بود که کوک و کیم به وجود آورده بودن،  دنیایی که خیر و شر درکنار هم و باهم زندگی میکنن و روی هم تاثیر مثبت میزارن و همون دنیایی که هیچ خط و حد و مرزی نداره وارتباط بی پایانه...!:)
تهکوک نمادی بود از ازادی، ازادی که راحت به دست نیومده بود.











دوباره سر همون روز و همون ساعت مشخص به اون محل رفتیم، تهکوک به سمت اون رودخونه ای دوید که همون شب به جای اون مرز ضاهر شده بود، کنار رود خونه نشست و به دو ماهی سیاه و سفید که همیشه دورهم شنا میکردن و میچرخیدن چشم دوخت و مثل همیشه شاخ گل سرخی که همراهش بود رو توی رودخونه رها کرد:)))
شاید دیگ جانگ کوک و تهیونگ رو به صورت ضاهری نداشتیم اما وجودشون رو به وضوح و بیشتر از همیشه حس میکردیم:)
اون اتفاق پر از جدایی و پر از نزدیکی بود...!







ㅌㅌㅌㅌㅌㅌㅌㅌㅌㅌㅌㅌㅌㅌㅌㅌㅌㅌㅌ







جانگ کوک و تهیونگ ابدی و در رودخانه عشق:)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جانگ کوک و تهیونگ ابدی و در رودخانه عشق:)









»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»


اینم از پارت آخر😭😭
دلم میخواد این پارت و بزنم تو چایی با کیک بخورم😭😭♥️😂
نظر و و‌‌ُت فراموش نشه...
منتظر فیکشن جدیدم باشین🥺♥️

🔥My own world❄️Where stories live. Discover now