دفترچه خاطرات

546 100 3
                                    

قرار بود هر روز مدتی رو باهم بگذرونن و همو ملاقات کنن پس  طبق معمول سر ساعت همیشگی کنار خط حاظر شدن، با دیدن همدیگه لبخند زدن و بعد از احوال پرسی روی زمین نشستن، بعد از مدتی سکوت  چشمای پرنس کیم گرد شد: بیا بگیرش!
شاخه گل سرخی که توی دستش بود رو سمت جانگ کوک دراز کرد: پرنس کوک خیلی جالبه!
جانگ کوک گل رو به آرومی طوری که دستش پشت خط بمونه گرفت و پرسید: چی جالبه کیم تهیونگ؟
تهیونگ با گونه های سرخ جواب داد: این گل سرخ خیلی زیباست اما وقتی به صورتت نگاه میکنم زیبایی گل کاملا از دید میره و زیبایی و معصومیت تو جاشو پر میکنه.
اینو گفت و بعد دستشو پشت گردنش برد و سرش رو از خجالت پایین انداخت، به هر حال بیان اینجور حرفا برای یه پرنس مغرور قطعا سخت بود.
جانگ کوک لبخند زد جوری که دندون های ردیف و بانمکش کاملا دیده میشد: اینکه همیشه مغرور کم صحبت هستی اما کنار من مهربون و خوش بیان میشی هم خیلی جالبه.
بعد هردو به چشم های هم نگاه کردن و همزمان زدن زیر خنده.




_\_\_\_\_\_\_\_\_\_\_\_\_\_\_



*پرنس کیم تهیونگ*
بعد از کمی شوخی و صحبت از پرنسِ چانگو پرسیدم: فک کنم خبر داشته باشی که قدرت من کنترل اب هست؟
جواب داد: خبر دارم از اونجایی که قدرت منم مهار و کنترل آتش هست.
سرشو بالا گرفت، چشماشو کمی تنگ کرد و ادامه داد: برخلاف شخصیتی که دارم آتش رو دوست دارم، از هیجانات و خطر های احتمالی هم خوشم میاد و همیشه به دنبال کشف چیزای جالب و جدیدم.
با تعجب نگاهش کردم: من کاملا متفاوتمو جدا از هرچیزی آرامش رو ترجیح میدم و از دردسر هم فراری ام.




۸۷۸۷۸۷۸۷۸۷۸۷۸۷۸۷۸۷۸۷۸۷۸۷۸۷۸۷۸۷




جانگ کوک اخمی کرد: مثل اینکه حضور من آزارت میده!؟
بلند شد تا بره که صداش کردم: کوکی!
ایستاد و با چشمایی درشت، متعجب و عصبی نگاهم کرد!
خواهش کردم: لطفا نرو منظورمو اشتباه فهمیدی، من گفتم فقط دنبال ارامشم...!
با لحنی سرد پرسید: خب؟
صدام میلرزید اما ادامه دادم: خب اون ارامشو تازه به کمک تو پیدا کردم و نمیخوام از دستش بدم.
بعد از کمی فکر دوباره نشست: یااا کیم تهیونگااا!
کسی بهت گفته وقتی اینجوری حرف میزنی جذاب و حوس انگیز میشی؟
گفتم نه همینطور که میدونی فقط اینجا و تنها در حضور تو اینجوری حرف میزنم...



{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}




*پرنس جانگ کوک*
بعد از اینکه متوجه شدم هوا رو به تاریک شدنه تهیونگ رو صدا کردم و ازش خواستم تا دیگه به نقاط دور از خط و برج های خودمون برگردیم اونم قبول کرد، پس باهم خدافظی کردیم و هردومون به سمت مقابلمون قدم برمیداشتیم.
توی افکارم غرق بودم که متوجه نشدم چجوری به اتاقم رسیدم و روی تختم دراز کشیدم، هر موقع چیزی عجیب و یا مسئله ای حل نشدنی ذهنمو مشغول میکرد توی دفترچه ی کوچک خاطراتم مینوشتم پس اون دفتر رو از زیر تختم در آوردم و شروع به نوشتن کردم: دفترچه خاطرات عزیز، رازدار من خیلی وقت بود چیزی ننوشته بودم اما موضوع این دفعه متفاوته.
خطی کشیدم و روی اون خط نوشتم 김태형 (کیم تهیونگ)...
وبعد به نوشتن ادامه دادم: بعد از این مدت کم و تغریبا کوتاه مطمئن هستم که حس عجیبی نسبت به پرنسِ چیو دارم، حسی که خیلی بیشتر از علاقه و دوست داشتن سادست، حسی که باعث میشه کنارش خوشحالم باشم و به چیز دیگه ای فک نکنم.
دفترچه عزیزم کاش میتونستم بهش بگم یا حتی جرعت پرسیدن داشتم، کاش میفهمیدم که این حس دو طرفس یا نه....
ولی کاری جز حسرت خوردن و ای کاش گفتن از دست من بر نمیاد با این حال حاظرم تموم زندگیمو از دور نگاهش کنم و حتی برای مدتی کوتاهی به عنوان یه دوست یا یه آشنا از کنارش بودن لذت ببرم...
خاطرات دوست داشتنی، من با کوچک ترین محبتش یا با ابراز علاقه و مهربونیش نسبت بهم، بیشتر به سمتش کشیده میشم وقلبم...
تا نزدیکای صبح مینوشتم که روی دفترم به خواب فرو رفتم:)






||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
||||||||||||||||||||||||||||||||||||

پارت بعدی هیجان انگیزتر میشه منتظر بمونین😈
بوص به پیشونی همتون....

🔥My own world❄️Where stories live. Discover now