اومد نزدیکتر. قلبم شروع کرد به وحشیانه تپیدن..

+ چرا فکر میکنی دلیلی برای زنده موندن نداری؟؟
- چون ندارم!
+ پس پیداش کن!
تو چشام نگاه میکرد.
- زندگی من.. یه داستان تکراری و خسته کنندست که جذابیتشو حتی برای خودمم از دست داده!!

انگار خسته شده بود.
+ می‌دونم می‌دونم!! می‌دونم چرا یه ادم می‌تونه خسته بشه، خودمم تاحالا هزار بار تو زندگیم کم اوردم، خسته شدم، خواستم تمومش کنم!!
با لحن اروم تر ادامه داد: وقتی بچه بودم، یه گربه ی نارنجی داشتم. اسمش پاپ بود. عاشقانه دوستش داشتم. یه شب وقتی پدرم مواد زده بود و چِت کرده بود، پاپ‌و گرفت و جلوی چشمم پرتش کرد تو دیوار. پاپ مرد!  اون شب تا یک ماه با هیچ کس حرف نزدم، زندگی خودمو تموم شده می‌دیدم تا اینکه رفتم مدرسه، دوستای جدید پیدا کردم و اونا باعث شدن غم پاپ‌و فراموش کنم.
فهمیدم زندگی می‌تونه خیلی سخت و تهوع آور باشه، ولی امید به زندگی، سختیارو از بین میبره!

صدای مرغای دریایی داشت کمتر و کمتر میشد. رطوبت دریا میخورد تو صورتم.

- تو.. چرا اینارو بهم میگی؟

+ سوفیا تو خیلی آدم با استعداد و خوبی هستی و خیلی سن کمی داری که بخوای از زندگیت ناامید باشی.. برای زندگیت امید درست کن! وقتی هدف مشخص داشته باشی، همه چی خیلی خوب و رو غلطک پیش میره!
با حرفاش دلم لرزید چون دقیقا چیزی بود که میخواستم!
میخواستم تغییر کنم و نمی‌دونستم از کجا که ویلیام اون حرفا رو بهم زد..

اروم گفت: تاحالا بهش فکر کردی؟
- به چی؟
+ خودکشی.
نفس عمیق کشیدم:
- آره!
اومد نزدیکتر و تپش قلب من بیشتر!
انگشت شصت‌شو گذاشت رو گونم و گفت:

+ میشه ازت خواهش کنم.. که دیگه بهش فکر نکنی؟

لحن جِدیش، مهربون شده بود.

فقط زل زدم تو چشاش، اونم همین کارو کرد.
نمیدونستم چی باید بگم و همین نتونستن و کم آوردن کارو سخت میکرد.
+ سوفیا!
- بله؟
+ قول بده.
- ؟؟
+ قول بده که دیگه به خودکشی فکر نمیکنی!
- نمیت...
+ قول بده!
- ویلیام من زودتر از تو... به خودم قول دادم که تمومش کنم،پس توام بیخیال شو..

با قدمای سریع ازش دور شدم..
با صدای بلند گفت: اگه بگم بخاطر من چی؟

وایستادم..
بهم رسید و گفت: اگه بگم بخاطر من اینکارو نکن چی؟
- چرا تو باید... چنین چیزی بگی؟
موهامو زد کنار گوشم و یه چیزی ته دلمو قلقلک داد.
- سوفیا... به خاطر من.. قول بده دیگه.. بهش فکر نمیکنی! قول بده..

انگشتامو تو جیبم محکم فشار دادم و دستامو درآوردم .
اروم و با شک گفتم:
- ق...قول میدم...

ویلیام لبخند زد و باعث شد منم لبخند بزنم. گفتم:
+ من نمیتونم وقتی از زندگیم لذت نبرم، بهش ادامه بدم...
- خواهی برد.
+ تو از کجا میدونی؟
- چون قراره کمکت کنم، قرار. نیست این مسیرو تنهایی بری.

•Sofia• Where stories live. Discover now