لی‌لی و لوسی

Start from the beginning
                                    

ابروهامو دادم بالا و لوسیو نگاه کردم.
ویلیام با خنده به من نگاه کرد و گفت: سرباز!
فکر کردم با منه. دهن باز کردم که جواب بدم ولی لوسی جواب داد:

-بله فرمانده؟
ویلیام بیشعور فهمید، چون لباشو به هم فشار داد و خندشو کنترل کرد.

خدا جاااان!! اشکال نداره... اینم تموم میشه...

رو به لوسی گفت:
-باید دست به کار شیم...

و رفتن آشپزخونه.
کنارِ لی‌لیِ چند ماهه نشستم.
داشت بی قراری میکرد. یه ذره تکونش دادم ولی ساکت نشد.
- جونم؟؟ اروم... هیشش..

بغلش کردم و رفتم تو آشپزخونه.
لوسی و ویلیام با کلی سرو صدا و ریخت و پاش داشتن غذا درست میکردن.
آشپزخونه بوی تندی گرفته بود و صدای جلز ولز خیلی بلند تو فضا پخش شده بود..

گفتم: شیشه شیرِ لی لی کجاست؟ فکر کنم گشنشه..

ویلیام با لبخند به منو لی لی نگاه طولانی کرد و چون دستاش کثیف بود، شیشه شیر و با دندوناش نگه داشت و گرفت سمت من.
چندش نگاهش کردم و همون‌جوری که ازش می‌گرفتم گفتم:
- اینو بچه میزاره دهنش!
- دهنی باباش اشکال نداره...
- خیلی چندشی میدونستی؟
- آره :)
انقدر خوب رفتار میکرد که آدم احساس غریبی و خجالت نمی‌کرد.

ویلیام و لوسی شروع کردن بلند بلند آهنگ خوندن و ادا در آوردن.
لی لی رو تکون تکون دادم و شیشه رو گذاشتم تو دهنش و سخت مشغول خوردن شد.
بردمش تو حال و انقدر نشستم تا شیر تو شیشه تموم شد و لی لی کوچولو دیگه بی قراری نکرد.

لوسی بدو بدو اومد تو حال و با یه صدای بچه گونه و مودب گفت:
- اِ.... خانم سوفیا، بابام میگه بفرمایید شام.
از صدای بچه گونش خندم گرفت.
خواستم یه ذره سرکارش بزارم.
- بابات دیگه چی میگه؟

سرشو خاروند..
- امم... بابام دیگه.. چیزی...

جواب که گیر نیورد دوید تو آشپزخونه.

با لی‌لی رفتیم...
بَه! ویلیام چه کرده!
میز چهارنفره رو خیلی خوب و با سلیقه چیده بود.
رو میز پر بود از دسر و سالاد و نوشیدنی های رنگارنگ.
ویلیام بچه رو از دستم گرفت و پشت میز نشستم.
لوسی یه چیزی در گوشش گفت که باعث شد ویلیام ریز و مردونه بخنده.

- دخترمو اذیت نکن!

با بچه تو بغلش نشست شروع کرد به دعا خوندن.

چشماشونو بستن و منم همین کار و کردم و بعد از دعا شروع کردیم.

یه لقمه از غذا رو خوردم و... عالی بود!!
خیلی خوب بود... خیلی!!

لوسی و ویلیام داشتن منو نگاه میکردن. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم: این...واقعا عالیه!!!
زدن قدش و ادامه ی غذاشونو خوردن.
- دستور پختشو بهم بده.
- هر وقت لازانیا رو دادی، من اینو بهت میدم...
- وای لازانیا رو یادم رفت.... خب خودت باید یادم مینداختی!
شونه هاشو انداخت بالا.
گفتم: تو... املت ایتالیایی....؟

- من ایتالیاییم، ولی مادرم امریکاییه، واسه همین اسمم آمریکاییه. از ده سالگی اینجا بزرگ شدم.

انگار لوسی تا اسم ایتالیا رو شنید یه چیزی یادش افتاد.
- اآآآ بابایی؟
- جونِ بابایی؟
- نبودی عمه زنگ زد.
- کدوم؟
- کامیلا. گفت بهت بگم چرا یه زنگ نمی‌زنی. گفت بهت بگم فینیس دلش برات تنگ شده و بی قراری می‌کنه...
ویلیام با خنده ی مردونش گفت-همین؟
لوسی فکر کرد و گفت: امممم... آها! گفت بهت بگم که بخوای نخوای فردا میان خونمون... آخ جوووون... بولی هم میارن!!؟

- آره دیگه...
- واااای بابایی خوشحالم..

چه خانواده ی خونگرمی..

گفتم-فینیس اسم سگتونه؟ جولی قبلاً یه سگ داشت اسمش فینیس بود... ولی سرطان گرفت مرد!

ویلیام-مادرمه...

واای!! بد گند زده بودم!!
از خجالت مردم..! آخه چرا تو باید حرف بزنی ها؟!؟ حرف نزنی کسی بهت میگه لالی؟؟
لپام قرمز شده بود. لعنتی!!
ویلیام خندید ولی باعث نشد از آب شدگیِ من کم بشه.
-اشکال نداره، من اگه سوتی هایی که دادمو برات تعریف کنم از خنده خون بالا میاری.
ادامه ی غذامو همون طوری که سرم پایین بود خوردم.
وقتی تموم شد، بشقابمو بردم تو سینک و خواستم میزو جمع کنم ولی ویلیام نذاشت.

- تو برو بشین پات درد میکنه، من جمع میکنم.
به حرفش گوش کردم و رفتم رو مبل نشستم و پامو دراز کردم.
صفحه ی گوشیمو باز کردم. هیچ خبری نبود!..
بلند گفتم:
- ویلیام چرا همه جای خونت چوبیه؟!
- چون نجارم..

اصن بهش نمیومد..
حالا مجسمه های چوبی و خیلی خوشگل اطراف خونش، چشممو بیشتر گرفت.
تقریبا همه جا بودن!
دوباره برای اینکه صدام بهش برسه بلند گفتم-
- اینا خیلی باحالن.. چجوری انقد خوب درمیاری؟
صدای ناواضحشو از آشپزخونه تشخیص دادم:
- شغلمه دیگه..
از درد یهویی پام، سرمو گذاشتم رو دسته ی مبل و نگاهی به سقف و کف یه عالمه گلدون انداختم.
سرو صدای لوسی که داشت با اسباب بازیاش ور می‌رفت زیاد شد..

•Sofia• Where stories live. Discover now