⚔️مبارزه شونزدهم: هی! با من قرار میذاری؟⚔️

Start from the beginning
                                    

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

2012/1/29

با حس دست خنکی روی صورتش کمی توی جاش تکون خورد تا اون کنار بره اما فرقی نکرد.
با پیشروی بیشتر دست، صورتش رو توی بالشت فرو برد تا بتونه بخوابه.
چند لحظه خبری از مزاحمت نبود و با خیال راحت بدنش رو شل کرد اما با نشستن لب هایی روی گردنش بدنش منقبض شد.
لب ها جلو تر رفتن و رد خیسی رو به جا گذاشتن که باعث شد هیسی بکشه و دوباره سرش رو برگردونه.
آروم لای چشم هاش رو باز کرد و از بین پلک های نیمه بازش صورت شیطون بکهیون رو دید.
"اذیت نکن خواب میاد..."
با صدایی که از خواب دورگه و گرفته شده بود گفت و دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت.
چند دقیقه گذشت و خوابش دوباره سنگین شد که حس کرد تختش پایین رفته و با حلقه شدن دست های بکهیون دور کمرش لبخند ارومی زد.
چانیول خواست برگرده و بغلش کنه اما با حرف بک سر جاش موند
"تکون نخور... همین‌طور بمون..‌."
سرش رو بین دو کتف پسر کوچکتر گذاشت و آروم زمزمه کرد:
"فکر کن الان مامانت بیاد تو!"
"نمیاد"
بک پیشونیش رو چند بار به پشت چانیول کشید
"میگم... میخوای بریم دیت؟"
"هوم... توهم"
بک به تنبلی پسر کوچکتر خندید و بعد از این که چند لحظه دیگه هم توی همون حال موند، روی تخت نشست و روی شونه چان زد
"پس پاشو برو دوش بگیر بعدش هم حاضر شد که بریم"

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

دست چانیول رو گرفت و پشت خودش کشید و از اتوبوس پیادش کرد.
"نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟"
"نچ!"
"چرا؟"
بک ایستاد و سمتش برگشت
"میتونی انقدر سوال نپرسی و دنبالم بیای؟ جای بد نمیبرمت که!"
چانیول پوفی کرد و سرش رو تکون داد.
بکهیون دوباره دستش رو گرفت اما این دفعه پشت سرش نکشید، بلکه کنارش قدم زد.
توی خیابون از جلوی مغازه های مختلف رد شدن تا این بالاخره بکهیون جلوی ی کی از اون ها ایستاد.
"بستنی؟ این همه راه منو آوردی که فقط بهم یه بستنی بدی؟؟! واقعا؟؟!!"
بکهیون که به خاطر ری اکشن چانیول توی ذوق خوره بود لباش رو کج کرد بعد از پشت پلک نازک کردن وارد مغازه شد.
"ببین بستنی های اینجا واقعا خیلی خوشمزن، در واقع از خامه درست شدن و خیلی نرمن... در ضمن اصلا با اسانس طعم دار نشدن، مزشون واقعیه!"
بک جوری که انگار در حال تبلیغ کردن بود توضیح داد و وقتی نگاه بی حالت چان رو دید سرفه مصلحتی کرد
"خب بجذریمغ، تو چی میخوای؟"
چانیول همون‌طور که به بستنی ها نگاه میکرد شونه‌ای بالا انداخت، نمی‌دونم خودت هرچی میخوای بگیر."
لحن خسته چانیول توی ذوق بک میزد ولی خب اهمیتی نداد، حتما خستس دیگه!
"من بستنی نوتلا می‌خوام با تیکه های براونی"
"هوم، برای منم همون رو بگیر"

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

روی صندلی نشسته بودن و منتظر بودن تا سفارششون آماده شه.
چانیول به دور و بر نگاه کرد
"اینجا همیشه انقدر خلوته؟"
"اینجا به جای دنجه و خوبیش هم به همینه...آدمای زیادی نمیشناسنش، برای همین دنج و خلوته."
چان سرش رو تکون داد و با دیدن این که صندوق دار سفارش های اونا رو روی پیشخوان گذاشته بلند شد و و اون ظرف های کاغذی رو روی میز خودشون گذاشت.
"ممنون"
"خواهش میکنم"
"تو چرا امروز انقدر بدخلقی؟"
"نیستم"
"هستی"
"نیستم!"
"میگم هستی دیگه!"
چان صداش رو بالاتر برد
"دارم میگم نیستم!!"
بک از این که سرش داد زده بود دلخور شد و با صورت جمع شده قاشقش رو توی بستنیش برد و آروم شروع به خوردنش کرد.
چان هم خواست بستنیش رو بخوره اما با دیدن صورت بک عذاب وجدان گرفت
"ببخشید"
بک با بی میلی سرش رو تکون داد و باشه آرومی زیر لب گفت.
چانیول آهی کشید و دست بک رو گرفت
"ببخشید دیگه... دیشب خوب نخوابیدم، یه ذره کلافم. میشه ناراحت نباشی؟ لطفاً..."
لحنش باعث شد بک لبخندی بزنه و باشه مهربونی بزنه و این دفعه که بستنی رو میخوره با لذت این کار رو انجام بده!
هیسی از سرمای خوش‌آیند بستنی کشید و چشماش رو روی هم فشار داد.
"از چی بستنی انقد خوشت میاد؟"
پوووف کلافه ای کشید و قاشق رو توی بستنی فرو کرد
"چانی تو چرا برای همه چیز دنبال دلیل میگردی؟ مگه نمیشه از یه چیزی خوشت بیاد چون بهت حس خوبی بده؟"
چان کمی روی صندلی جا به جا شد و با لحن حق به جانبی شروع به توضیح دادن کرد
"نه... یعنی همین... چرا باید حس خوبی بهت بده؟"
بک کمی فکر کرد که چجوری باید منظورش رو به چانیول بفهمونه و بعد به چان نزدیک شد و لباش رو روی لبای چانیول گذاشت.
بعد از چند لحظه فاصله گرفت
"حس خوبی بهت داد؟"
چان گیج سرش رو به معنی آره تکون داد
"چرا بهت حس خوبی داد؟"
چانیول گیج تر از قبل بهش نگاه کرد
" نمی... نمی دونم... فقط احساس خوبی بهم دست داد"
با حرفش لبخند دلنشینی دریافت کرد
"خب... همین دیگه بستنی هم همینه!"

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|Where stories live. Discover now