ویلیام: تو حالت خوبه؟
- از تو خیلی خیلی بهترم!!
داشتم از عصبانیت میلرزیدم... صدام بلند شده بود.
ویلیام: من که اینجوری فکر نمیکنم...
بعد از اون صدای بلند، ارامشمو به زور حفظ کردم و گفتم: جناب بلک! یادتون هست که من و شما چه نسبتی باهم داریم؟! پس لطفاً انقدر تند نرید چون من آدمی نیستم که با کسی انقدر زود صمیمی بشم!
دهن جولی باز موند.
پسره ی احمق!
اخم رو پیشونیم جا گرفته بود.

جولی-اهم... بچه ها! انقدر باهم دعوا نکنین!

گفتم: جولی من نمی‌فهمم...
- باشه بعدا راجبش حرف می‌زنیم!
- جولی...
- نه!!!
ساکت شدم. ویلیام بلند شد و خیلی آروم گفت: خب... من برم، فعلا جولی..
و رفت. بخاطر من رفت... جولی با عصبانیت برگشت طرفم و گفت:
- سوفیا واقعا برات متاسفم... واقعا! این بدبخت باهات چیکار داشت که اینجوریش کردی؟!
- جولی ولم میکنی؟
دست به سینه نشسته بودم.
- همیشه کارِت همینه، همیشه!! سوفیا تو زندگیت دل هیچ کسو نشکون...
از کارم یه ذره هم پشیمون نبودم...
بلند شدم و گفتم: من برم، الان پیتر بیدار میشه، بعد از ظهر میبینمت.
- راستی!
- ها؟
- شیطون اون شب خونه ی ویلیام چیکار کردین؟! راستشو بگو
چشاشو نازک کرده بود. گفتم:
- هیچی, فقط اونجا خوابم برد، صبحشم رفتم خونه، همین!
- من جای ویلیام بودم یه درس حسابی بهت میدادم...
فقط نگاش کردم و گفتم: تو با منی یا با اون؟؟
- با تو :)
- خدافظ!
- میبینمت.
تا خونه دویدم و پوسترا و بنرهامونو پرینت گرفتم، یه شاخه گلِ رز خریدم و رفتم تو.
کار هماهنگی واقعا سخت و طاقت فرساست. از هفت صبح تا سه بعداز ظهر داشتم هماهنگی های لازم و انجام میدادم که یادم افتاد چیزی نخوردم.
محکم و با استرس رفتم طبقه ی پایین پیش پیتر.
گفتم- غذا خوردی؟
- نه...
بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو آشپزخونه و سه تا تخم مرغ نیمرو کردم و گذاشتم رو میز.
- بیا غذا بخور!!
پیتر شل و ول وارد آشپزخونه شد و نشست پشت میز. باید برای اینکه مزاحممون نشه خرش میکردم. خیلی آروم و مظلوم گفتم:
- امروزه.
درحال غذا خوردن گفت:
- چی؟!
- تظاهرات بزرگ دیگه!
با لحن تمسخر آمیزش گفت:

- جدا؟ آخه من زنم سردسته ی تظاهراتی هاست بعد باید از تلویزیون بفهمم کجا می‌ره و چیکار می‌کنه!
پوزخند تمسخر آمیزی زد و سرشو انداخت پایین.
راست می‌گفت! ولی خب تقصیر خودش بود.
گفتم: پیتر... لطفاً درکم کن.
- من کاری به کارت ندارم...
ادامه دادم: امروز ممکنه هر اتفاقی بیوفته... اگه من... بلایی سرم اومد خودتو ناراحت نکن و...

حرفم خنده دار بود. پیتر خودشو برای من ناراحت کنه؟؟ منی که فقط برای عشق و حالش استخدام شده بودم؟ خودشم گفت:
- کدوم کلیسا؟
- چی؟
- اگه مردی کدوم کلیسا ببرمت؟
با بعضی که تو گلوم جمع شده بود بزور گفتم: مُنت گومری...
دیگه اشتهام کور شده بود. چقدر من تو این دنیا مهم بودم!!
بدون اینکه حتی یه لقمه بخورم، بلند شدم و رفتم تو اتاقم.
شلوار جین جذب و کمرنگ‌مو با هودیِ مشکیم پوشیدم، پوسترا و گل رز و گذاشتم تو کوله‌ی طوسیم.
موهامو دم اسبی بستم، کلاه آفتابی گذاشتم و رفتم بیرون.
قرار بود جولی و ویلیام با همدیگه بیان.
کم کم مردم داشتم تو خیابونا جمع میشدن ولی اونقدر زیاد نبودن.
میشد جمعیت تظاهراتی رو با گلای رزی که تو دستاشون بود تشخیص داد.

یک ساعت که گذشت، جمعیت بی داد میکرد. خیابون جای سوزن انداختن نداشت و صدای داد و شعار از هر طرف میومد.
جولی و ویلیام منو دیدن و اومدن سمتم.
ویلیام حتی یک کلمه هم حرف نزد، منم اصلا نگاهش نکردم.
تو اون سر و صدا و جمعیت با داد گفتم: شما برین سمت خیابون لِیک، من اینجا میمونم. بعدا همو میبینیم.
بدون اینکه منتظر جواب بمونم، پوستر و گلمو بالا گرفتم و شروع کردم به داد زدن و شعار دادن.
یهو شعار "آزادی، آزادی" اوج گرفت و فریاد وحشتناک جمعیت بلند شد.
انقدر صدای شعار بلند بود که ترسناک شده بود. نزدیک پونصد هزار نفر تو خیابونا بودن و داد میزدن.
با جمعیت میرفتم که صدای شعار با صدای تیراندازی قاطی شد.
طولی نکشید که ریتمِ منظم شعار تبدیل به جیغ بشه و گلای رُز پخش زمین بشه.
هرکسی میدوید یه طرف و یه جا پناه می‌گرفت.
همینطوری که از چپ و راست به بقیه می‌خوردم، رفتم سمت یه سفید پوستی که تیر خورده بود و یه گوشه افتاده بود.
شکمش تیر خورده بود و داشت گریه میکرد.
سریع یه مورفین از کیفم درآوردم و زدم به شکمش و گفتم: الان خوب میشی.
یه پارچه ی تمیز گذاشتم رو شکمش و گفتم: محکم فشار بده تا آمبولانس بیاد!
سرشو تکون داد و بزور تشکر کرد.
رفتم نفر بعد.
دستش با چاقو خیلی عمیق بریده شده بود. همین که پارچه رو گذاشتم رو دستش یه داد خیلی بلند زد ولی انقدر صدای جمعیت بلند و شلوغ بود که دیده نشد.
مورفین و فرو کردم تو پاش و پارچه رو محکم فشار دادم.
انقد تعداد مجروحا زیاد بود که بعد از نیم ساعت دیگه مورفین نداشتم و بانداژم تموم شده بود.
ویلیام و اونور خیابون دیدم. رفتم ازش مورفین بگیرم که یهو سوزش شدیدی رو تو پای چپم احساس کرد.یک ثانیه نگذشت که یکی دیگه.
پام شل شد و افتادم زمین. خیلی درد داشت، خیلی!!
به پام نگاه کردم که غرق خون شده بود.
من تیر خورده بودم؟؟
رو اسفالت دراز کشیدم و چشامو بستم. و پخش شدن درد تو بدنمو حس کردم..
یه قطره اشک از چشمام افتاد و بیشتر شد.
ویلیام بلک تا منو رو زمین دید دوید سمتم.

•Sofia• Where stories live. Discover now