ویلیام راز سوفیا را می‌فهمد!

Start from the beginning
                                    

ویلیام رفته بود تو داستان. همون جور که جدی به زمین خیره شده بود گفت: چرا فرار نکرد؟
اشکامو پاک کردم و گفتم: پدرش پلیسه! تهدیدش کرد! گفت اگه بری پیدات میکنم. سوفیا هم مجبور شد درس و همه چیشو ول کنه و به زور با پیتر ازدواج کنه. مادرشم خیلی مخالف این ازدواج بود، ولی زورِ پدرش به همشون میچربید.

دیگه اشکام نذاشت ادامه بدم... ویلیام یه برگ دستمال از جیب شلوارش در آورد و داد بهم‌. با بغض شدید ادامه دادم:
- سوفیای بیچاره حتی فرصت نداشت عاشق هیچ پسری بشه...
و بلند گریه کردم. ویلیام خودش آشپزخونه مو پیدا کرد و یه لیوان آب برام آورد.
بهتر که شدم گفتم:
- ویلیام! پیتر سوفیا رو اذیت می‌کنه!! سوفیا دیگه آدم قبلی نیست!!! من ازت خواستم بیای اینجا که...
خواستم بیای که منو تو دوباره بهش کمک کنیم زندگی کنه! تو میتونی من مطمعنم.
تو چشاش نگاه کردم:
- سوفیا برای اولین بار تو این همه مدت، امشب خونه ی تو از ته دل خندید!!
ولی... اگه هستی، بهم بگو. اگرم نمیخوای اینکارو بکنی، اصلا اشکالی نداره. فقط بهش هیچی نگو و انکار نه انگار همو دیدیم...
چند ثانیه بهم نگاه کرد و گفت: هستم!

از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم. محکم بغلش کردم و گفتم: ممنونم! نمیدونی سوفیا چقدر برام ارزشمنده! منو سوفیا از چهار سالگی باهم بزرگ شدیم. مثل خواهرم می‌مونه.
ازم جدا شد و گفت: بهش نمیخوره انقد سختی کشیده باشه! اول دیدمش فکر کردم از اون دخترای مغرور و افسرده و متکبره که خوشی میزنه زیر دلشون و واسه جلب توجه اینکارا رو میکنن.

پوکر فیس بهش نگاه کردم و با خنده ی اون منم خندیدم و گفتم: دفعه ی آخرت باشه سوفیای منو قضاوت میکنی! سوفیا هیچی تو دلش نیست.. یکم وحشی هست، اینو خودمم قبول دارم و هی بهش میگم، ولی واقعا کسی نیست که نیاز به جلب توجه داشته باشه..
یه عکسی که امشب از سوفیا گرفته بودم و درحال خندیدن بود و واسش فرستادم و گفتم: دیگه سپردم به خودت.
گفت: الان وایسا.
کنارش نشستم. عکسو فرستاد واسه سوفیا و گفت:
- آنلاین نیست...حالا قدم بعدیمون چیه؟!

- قدم بعدیمون اینه که باید هرکاری بکنیم که سوفیا حالش خوب باشه. باید بهش کمک کنیم.
سرشو تکون داد و گفت: حله. من دیگه... برم.
تا در باهاش رفتم.

دم در گفت: فقط... اگه...
.اولش منظورشو نفهمیدم. بعد گفتم: می‌ترسی عاشقت شه؟!؟
سرشو تکون داد.
- نترس. من سوفیا رو میشناسم، بهت تضمین میکنم! سوفیا از همون بچگی آبش با پسرا تو یه جوب نمی‌رفت. همه هم سن و سالاش عاشق پسرا میشدن و داستان داشتن ولی سوفیا اصلا! کلا با همه متفاوته... قربونش برم من!
- خب خیالم جمع شد، منم نمی‌خوام داستان درست شه...پس فعلا!
- مواظب خودت باش.
و وقتی رفت درو بستم و به در تکیه دادم. خدایا شکرت!!! بلاخره داشت درست میشد.
رفتم رو تخت دونفره ی خودم و سوفیا و زل زدم به بیرون پنجره.


دید سوفیا

ساعت ده صبح با صدای زنگ گوشیم بلند شدم. این دیگه کی بود این وقت صبح؟؟
با صدای دورگه و گرفته گفتم: جولی خواب بودم...
-ده صبحه ها!
- جولی...
- گلوت چرا گرفته؟! دوباره زدِت؟
- نه چون خواب بودم و تو منو یهویی بیدار کردی!
- غیر یهویی چجوری میشه؟؟
- انقدر کاریم نداشته باشی که خودم بیدار شم..
- حالا هر چی... پاشو بیا اینجا.
- باشه بزار پیتر و بپیچونم.
بعد از چند ثانیه مکث ذوق زده گفت: سوفیا؟
با خنده ی سر صبحیم گفتم: چیه باز چه گندی زدی؟
- من...
یه لحظه ترسیدم.
- چی؟!؟!
- سوفیا من...
- جولی چی شده؟! به من بگو!!!
- ایسگا...
و غش غش زد زیر خنده.
- خرِ الاغِ نفهم! ترسیدم!!
صداشو بچه گونه کرد و گفت:
- سوفیا جونی!
با خنده گفتم:
- جانم؟
- بیا پیش من دیگه!
- جولی پیتر نمیزاره زیاد بیام بیرون. تو بیا پیشم...
- من نمیتونم پیتر و تحمل کنم! دیدی سریِ پیش چی شد که! پا میشی میای اینجا.
- باشه وایسا میام.
و قطع کردم. راست می‌گفت، سری پیش نزدیک بود پیتر و بزنه!

رفتم پیش پیتر که بدون تیشرت تو آشپزخونه وایستاده بود. گفتم: پیتر من میرم پیش جولی.
چیزی نگفت.
رفتم نزدیک تر. سرش پایین بود.
- خوبی؟
سرشو بلند کرد و اومد نزدیکم. مجبور بودم واسه اینکه بزاره برم چیزی نگم.
دستاشو گذاشت دور کمرم و لباشو گذاشت رو لبام. یه ذره باهاش همراهی کردم و سعی کردم به زور ازش جدا شم..
و موفق شدم!

سریع رفتم بالا، لباس پوشیدم و از هوای سنگین خونه زدم بیرون.

هوا بوی نم بارون میداد..
انقدر خوب بود میخواستم همونجا گریه کنم.

کلید خونه ی جولیو داشتم. اونم مال منو داشت، ولی در زدم.
درو با یه صورت ذوق زده باز کرد:
- سلاااام!!!
مشکوک نگاهش کردم.
این یه چیزیش بود..
- سلام...
پامو گذاشتم تو خونه ی فسقلیش که بوی کلوچه میداد و گفتم: چخبر؟ چرا انقدر شادی سر صبح؟
- چرا نباشم؟! روز به این قشنگی! تازه باید بریم بدوعیم.
- آخ منم خیلی دلم میخواد بدوعم، ولی اونقدر حسش نیست که بیخیال شدم.
- باشه، بیا صبحونه بخور.
با جولی صبحونه ی مفصل خوردیم.
جولی: این پسره...ویلیام...
همینجور که سرم پایین بود نگاهش کردم.
تا خواست ادامه ی حرفشو بگه خود ویلیام بهم پی ام داد.
حلال زاده!
+ رییس بداخلاق امروز نیومد بدوعه...!
صفحه رو گرفتم سمت جولی و گفتم: این پسره اسکله؟ از دیشب هی پیام میده!
- بچه ی خوبیه، توهم درست فکر کن! خودش قطعا دوست دختر داره!
- خب منم همینو میگم! وقتی خودش دوست دختر داره چرا میاد تو چت من، بعد اصن چرت و پرت میگه!
- ولش کن، کارای پوسترا چطور پیش رفت؟!
- خوب. دیشب همه جا پخش شد. اخبار و مگه نمی‌بینی؟!
کاسه ی کلوچه هاشو گذاشت جلومو گفت:
- نه دیشب.. خیلی زود خوابیدم :)
ادامه داد: پاشو بریم شهر بازی!
- ها؟
- شهر بازی!
- نه بابا مگه بچه ایم؟
- خب سینما.
- جول بخدا دوست دارم ولی حسش نیست واقعا میگم. ببخشید!
- دیگه تا دریاچه که بریم؟!؟
دلم نیومد اینو ردش کنم. گفتم: باشه بریم...
انقدر همیشه ساز مخالف میزدم که جولی با شنیدن " باشه" چقدر ذوق کرد!

سریع لباساشو پوشید و دست تو دست هم از خونه زدیم بیرون.
داشتیم حرف می‌زدیم و می‌رفتیم که... اه! یعنی همه جا این پسره باید باشه؟!
ینی همش اتفاقیه؟؟

ویلیام : سلاام!!!
جولی : عه سلام. صبحت بخیر، چخبر؟!
ویلیام : خبری که نیست... ولی، رییس بداخلاق اومده پیاده روی!
خیلی مودبانه گفتم: من همیشه میام!
ویلیام ابروهاشو داد بالا و با سر تایید کرد. انگار من به تاییدش نیاز داشتم...

•Sofia• Where stories live. Discover now