۳.قانون‌ها

Start from the beginning
                                    

هوا رو به تاریکی میرفت و آسمون وعده بارون میداد. تصمیم گرفتم پیاده برم و امیدوار باشم تا به اونجا میرسم خیس نشم.

یک نخ برداشتم، بین لبهام قرار دادم و بدون روشن کردنش پاکت رو به جیبم برگردونم.
همون‌طور که قدم های تند و کوتاه برمی‌داشتم یک هزارتوی فکری برای خودم درست کردم.

این مضحک بود وقتی چیزهایی که خودم میدونستم رو توی صورتم تف میکردن.مضحک تر از اون،خودشون بودن که جوری قیافه میگرفتن انگار هزار بار جای من زندگی کردن.کار مناسب داری،یک خونه که مجبور نیستی وقتی از اتاقت بیرون میای با ده نفر دیگه سر و کله بزنی.وقتی حموم میری بدنهارو تحمل کنی.شب بدنهارو تحمل کنی.هرجا میری فقط پوست و مو و گرما.هیچ کدوم حسی نمیده.هیچکدوم.

هیچوقت تا این حد گرما رو حس نکردی.با این حال هیچوقت هم دست از سرزنش برنمیداری.

با وجود تمام تنش اون بحث قدیمی و افکار توی سرم دوباره داشتم برمی‌گشتم سر جایی که همه ی این چندماه بودم.من جلو نمیرفتم٬ فقط تکرار میکردم.اون هم بدون اعتراض.

موشی از روی کفشم دوید، رشته افکارم رو پاره کرد و توی تاریکی کوچه ی خلوت گم شد.چینی به بینیم دادم و آهی کشیدم.بعد از چند ماه زندگی توی اون محله ها دیگه چیزی برام جدید نبود اما هنوز منزجرکننده بود.جلوی کفشم رو به پشت شلوارم کشیدم و به راهم ادامه دادم.

همونطور که قدم میزدم فندک فلزی رو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم و سیگار رو روشن کردم.سرم نبض میزد و بوی سیگار هم کمکی بهش نمیکرد اما اعصابم با سوزش کم ریه هام آروم میگرفت.

حس میکردم میتونم خودم رو از درون بسوزونم و بعد از اون یا نابود بشم یا دوباره از نو ساخته بشم؛ اما واقعیت این بود که هیچکدوم اتفاق نمیفتاد.من نه اونقدر ضعیف بودم که با دود توی ریه هام بمیرم و نه اونقدر قوی که تبدیل به یک ققنوس بشم.فقط داشتم به فرسایش بدن بدردنخورم سرعت میبخشیدم.

بعد از بیست دقیقه پیاده‌روی بالاخره نور کمی از چراغهای نئونی کلاب رو تشخیص دادم.سیگار رو جلوی پام انداختم و لهش کردم.

قبل از اینکه آدم آشنایی تشخصیم بده و یقه‌م رو بچسبه از کوچه پشتی حرکت کردم تا به انبار برسم.
اون دوران با وجود ساکت بودنم،زیادی دردسر درست میکردم.یادم میاد روزهای اول که جایی برای رفتن نداشتم با چندنفر درافتادم و خودم رو توی مخمصه ‌هایی انداختم که تا ماه ها بعد دست و پام رو بسته بود.
برای همین، بعد از اون ماجرا ها سعی میکردم به خودم یکجور قلاده ببندم و توی سرم،خشم و کینه‌ای که هر لحظه بیشتر میشد رو کنترل کنم.مثل خوابیدن روی بمب بود، با این تفاوت که هردو خودم بودم.هم دردسر و هم ناجی.

در رو با کلید یدک باز کردم و وارد شدم.چندبار پلک زدم تا به تاریکی عادت کنم و بعد صدای آهنگ به گوشم رسید و لرزش زمین زیرپام رو حس کردم.
قبل از طی کردن پله ها دستی به موهام کشیدم تا مرتبشون کنم.درحالیکه مواظب بودم پام به شیشه های آبجو برخورد نکنه قدم برداشتم و در فلزی رو باز کردم.

•Skin To Skin•{Z.M}Where stories live. Discover now