لیام
مضطرب، پام رو به زمین میکوبیدم و هرازگاهی اطراف رو نگاه میکردم تا ببینم مامان و بابا رسیدن یا نه.شمارهی پرواز رو یک بار دیگه چک کردم و آه کشیدم.اگر تا آخر تعطیلات سکته نمیکردم باید میرفتم عابد میشدم.
با ضربهی کوچیک روی شونهم از جا پریدم.پشت سرم زینی قرار داشت که چشمهاش برق میزد و به زور سعی در کنترل لبخندش داشت.
((قبولم کردن!ابعد از تعطیلات میرم سر کار.))گفت و دستهاش رو توی هوا پرت کرد.فهمیدم برای بغل کردنم تردید داره پس خودم زودتر انجامش دادم و محکم توی آغوش کشیدمش.((عالیه.))
((تو چی؟مادربزرگت هنوز نرسیده؟))
((نه، حتی مامان و بابا هم اینجا نیستن.))با نگرانی گفتم و یک بار دیگه به اطراف نگاه کردم.زین دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و محکم فشار داد:((لازم نیست انقدر نگران باشی، خب؟))((خب))گفتم گرچه بخاطر لپهام که چلونده شده بودن نمیتونستم درست حرف بزنم.دستهاش رو برداشت و لبخند زد:((آفرین.حالا هم بگیر بشین تا...اون بابات نیست؟)) کنجکاوانه پرسید و به پشت سرم اشاره کرد.
سریع برگشتم و از بین صندلی ها، سمت کارن و جف رفتم.هردو رو کوتاه بغل کردم و با استرس، به زین اشاره کردم:((زین دوست خوب منه.زین، مادرم کارن و پدرم جف.))
((اوه عزیزم.))کارن با لحنی گفت که نمیتونستم احساسش رو ازش بخونم.دستهام از اضطراب عرق کرده بود، اگر حرفی بهش میزدن و اذیت میشد چی؟اصلا نمیخواستم اولین دیدار زین با مامان اینطوری پیش بره.((این واقعا از لطفته که مارو همراهی میکنی.))کارن گفت و دست زین رو بین دستهای تپل خودش گرفت و فشرد.زین لبخند شیرینی زد:((خوشحالم که اینجام.))
((ما هم همینطور، اما بهتره سریعتر بریم و مادر رو پیدا کنیم.هواپیما همین الان فرود داشته.))جف گفت و به شمارهی پرواز اشاره کرد.همگی به سمت پله های برقی حرکت کردیم و به جمیعتی که درحال پایین اومدن بودن نگاه کردیم. بابا پلاکارت اسم "جون پین"رو بالا گرفته بود و همونطور که راه میرفت، اون رو در جهات مختلف تکون میداد.
با دیدن پیرهن آبی رنگ و صورت مهربون و خندونش، سریع بقیه رو صدا کردم:((اونجاست!))
همه براش دست تکون دادیم.بدون عجله، راهش رو از بین جمعیت باز کرد و وقتی بهمون رسید، اول از همه من رو در آغوش گرفت.خم شدم تا راحتتر بتونه بغلم کنه:((دلم براتون تنگ شده بود مادر.))
((اوه، هیچ ایده ای نداری.))گفت و خندید.چشمهای کم سوی قهوهای رنگش از پشت عینک ظریفش برق میزدن.به ترتیب پدر رو بغل کرد و بعد با مادر سلام و احوالپرسی کرد.سمت زین برگشت و با لبخند پرسید:((و میتونم اسم این مرد زیبای جوان رو بدونم؟برای من اینجاست؟))
((دوست لیامه.لطف کرد و مارو همراهی کرد.عزیزم، میخوای برسونیمت؟تو خیلی زحمت کشیدی.ماشین داری؟))مامان با ذوق گفت و دست محبت آمیزی به شونهی زین کشید.باید میدونستم از اینجور تشریفات خوشش میاد، خصوصا اگر کسی که اینکار رو انجام میداد شخص خجالتیای مثل زین بود.
اینطوری راحت میتونست سوالهای شخصیش رو بپرسه و زین رو معذب کنه.
YOU ARE READING
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanfictionفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.