rule number one.song:Souvenir by selena gomez
زینشنبه رو پیش جیسون گذروندم.اون یکی از معدود آدمهایی بود که تونستم برای مدت طولانی باهاش دوست بمونم.آدم منظم و قراردادیای بود، کلی قانون برای خودش داشت و اون قانون ها به هیچوجه شبیه مال من نبودن.
با اینحال با هم کنار میومدیم؛ البته تا حدودی.آهی از سر رضایت کشیدم و روی مبل راحتی کرم رنگ جا خوش کردم.لحظه ی کوتاهی نگاهش رو از لپتاپش گرفت و به من داد.وقتی نگاه کردنش کمی از حالت عادی طولانی تر شد جبهه گرفتم:
((میدونی چندوقت بود یه حموم درست حسابی نرفته بودم؟خودت میدونی هنوز با اون چیزا کنار نمیام.منظورم اینه اونجا کاشیا لجن بسته.مایعش بوی مزخرفی داره و همش مردای پشمالو رو میبینی که_))
((بسه زین فهمیدم.))
با چهره ی تو هم رفته ای گفت و سرش رو تکون داد؛انگار که بخواد فکر محیط کثیفی که براش توضیح داده بودم رو از ذهنش پرت کنه بیرون.خودش تا حدودی با جایی که توش زندگی میکردم آشنایی داشت و چندباری به اونجا اومده بود؛ پس خیلی خوب میتونست صحنه ای که براش توصیف کردم رو تصور کنه.
بیخیال خندیدم و با اشتها به ساندویچ پنیری که برام درست کرده بود گاز زدم.
((لباس توی کمد هست.برای امشب بردار.))با دهن پر تشکر کردم.وقتی کنار جیسون مینشستم دیگه نیاز نبود خیلی چیزهارو به زبون بیارم.معمولا خودش میدونست.همیشه انگار نوت های کوچیکی به در و دیوار مغزش چسبونده بود:اینکه کی باید بدهی مالیات رو پرداخت کنه٬کی باید به خانوادش سر بزنه و حواسش باشه موقعی اینکارو بکنه که همه دور هم جمع شدن٬ چه ساعتی از روز باید سگ همسایه رو برای قدم زنی ببره و بابتش غذاهای خونگی هدیه بگیره و تقریبا هرچیز کوچیکی که به خودش و آدمهای اطرافش مربوط میشد.و برای آدمی مثل من، اون یک فرشتهٔ نجات بود.
بیشتر اوقات حتی یک مکالمه جدی نداشتیم٬ فقط اون سعی میکرد کارهام رو بهم یادآوری کنه و همه چیز رو مهیا کنه و من که از خسته کننده بودن روزهاش گله میکردم و سعی میکردم به انجام کارهای برنامه ریزی نشده تشویقش کنم.
معمولا هردو از زیرش در میرفتیم.((اوضاع کار چطوره؟))
((بد نیست.این هفته چندتا سفارش داشتم.))جواب داد و من از سوال احمقانه ای که پرسیدم خندهام گرفت.واضح بود که اون نمیتونست همین سوال رو از من بپرسه.اوضاع کار؟آره این هفته چندتا مشتری داشتم.اوضاع خوبه.
بلند شدم و لباسم رو تکون دادم.سعی کردم قبل از اینکه نگاهش سمت خرده نون های روی زمین بیفته و شروع به غرغر کنه اونهارو با کفشم زیر مبل هل بدم.
((دوباره میخوای بری اونجا؟))
آروم پرسید.طوری که کلمات به زور بیرون اومدن و توی هوا پخش شدن.
YOU ARE READING
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanfictionفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.