۲۷.اعتراف

339 106 438
                                    

dance song:shut up and dance by walk the moon

زین

باید با مسافرخونه‌ای که این دو سال رو توش سر کرده بودم خداحافظی میکردم.چندان هم سخت نبود، واقعا قرار نبود دلم برای حشرات و دعواها و بوی گند ادرار و دود سیگار تنگ بشه.

سرجمع، یک ساک کوچیک از لباس داشتم و یک پلاستیک که بقیه‌ی وسایل نیازم رو توش ریخته بودم.چیزهای ساده ای مثل افترشیو و مسواک و آینه.درست همونطور که اومده بودم، داشتم اونجارو ترک می‌کردم.کمی باعث تأسف بود که می‌دیدم توی این دو-سه سال هیچ پیشرفتی نداشتم.

روی تخت نشسته بودم و از استرس، تنباکوی ته سیگار رو میجویدم.خاموش، بین لبهام قرار گرفته بود و کمکم میکرد که تمرکز کنم.

هرچقدر بیشتر بهش فکر می‌کردم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که نباید سربار لیام می‌شدم.با خودم چه فکری کرده بودم؟یک لحظه سست شدم چون تصور خونه‌ای که من و لیام توش زندگی کنیم و بتونم براش کاری انجام بدم شیرین بود؛ اما نباید میذاشتم این افکار بهم غلبه کنه.

اگر اون آدم مرموزی که دنبالم راه افتاده بود، خونه‌ی لیام رو هم پیدا می‌کرد چی؟فعلا در حد حدس بود، اما با این حال نمی‌تونستم ریسک کنم.اگر آرلو آدرس اونجا رو پیدا میکرد و آبروم رو می‌برد چی؟یا هریسون، یا هرچی و هرکسی که می‌تونست من رو از لیام دور کنه.

اصلا دلم نمی‌خواست نگاه متأسف و بهت زده‌اش رو ببینم یا فریادش رو بشنوم که بهم میگه چه هرزه‌ای هستم و لیاقتم چیه.حتی فکر بهش هم وحشتناک بود، به اندازه‌ی تمام کابوس‌هام.

با صدای بوق آشنای ماشین از جا پریدم.بالاخره وقتش رسیده بود.باید می‌رفتم.دیگه راه برگشتی نبود و اگر هم بود من ترجیح دادم که نادیده‌اش بگیرم.

ساک و پلاستیک نه چندان سنگینم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.این آخرین بار-برای یک مدت-بود که این در رو قفل می‌کردم.دری که تمام شب‌های نحس من رو پشت خودش داشت.

نفس عمیقی کشیدم و کلید رو از بین دست‌های عرق کرده‌ام، روی پیشخوان رها کردم.فرانک کلید رو برداشت و سر تا پام رو برانداز کرد.

((پس داری میری.))
((آره.میرم.))گفتم تا خودم هم باورم بشه که واقعا دارم پا به دنیای جدیدی میذارم.

((مراقب باش.))همین رو گفت و بدون پرس و سوال اضافی، برگشت به خوردن ساندویچ صبحانه‌ش.

از مسافرخونه بیرون اومدم و نگاهی به ساختمون انداختم.بزرگ بود، اما باشکوه نه.کثیف بود و خاک خورده و حقیر.اما هرچی که بود، تونسته بود من رو از منجلابی بیرون بکشه که زمانی فکر می‌کردم هیچوقت قرار نیست ازش بیرون بیام.

و بالاخره، سمت ماشین لیام رفتم.سمت جایی که امیدوار بودم بتونم بهش بگم خونه.

((هی.)) لیام به محض نشستنم توی ماشین گفت.از همیشه هیجان‌زده‌تر بنظر میومد و دائم لبش رو میکند و دستهاش رو به هم می‌مالید.

•Skin To Skin•{Z.M}Where stories live. Discover now