((خیلی خب، بیا یک بار دیگه با هم مرور کنیم.میری تو، معذرت خواهی میکنی و حستو بهش میگی، بعد باهم خوب میشین و همه چیز ختم به خیر میشه!))
من که از استرس دستهام میلرزید قطعا نمیتونستم با این حرفهای شیرین لیام خودم رو خر کنم.به دلایل نامعلومی مطمئن بودم که قراره اتفاق بدی بیفته.
((اگر اصلا راهم نداد چی؟))
لیام به زور خندهش رو کنترل کرد:((زین!پدرکشتگی که نداره باهات! یه دعوای کوچولو داشتین، الان هم میری عذرخواهی میکنی درست میشه.زودباش.))((میشه بغلم کنی؟)) طبیعتاً اگر حالم اونقدر بد نبود همچین چیزی نمیخواستم، ولی از موقعیتم سواستفاده کردم.
شاید هم زینی که عاشق بود از زینِ خستهی همیشگی بیپروا تر بود.
لبخند بزرگی زد و خم شد.دستهام رو دورش حلقه کردم و محکم گرفتمش.کاش میتونستم هیچوقت رهاش نکنم.
((خب، خونهاش کجاست؟))
وقتی بالاخره حاضر شدم از بغلش بیرون بیام پرسیدم.((خونه نداره.)) لیام خونسرد گفت.
((چی؟!یعنی چی خونه نداره؟مگه نگفتی اینجا زندگی میکنه؟))((چرا، گفتم.ولی اونطوری که تو فکر میکنی نیست.))گفت و کمی اطراف رو برانداز کرد.به ون آبی رنگ اشاره کرد:((اونجاست.برو، خودت میفهمی.))
چندلحظه مکث کردم.پس منظورش از اینکه نمیتونم باهاش زندگی کنم این بود.
چرا زودتر ازش نپرسیدم؟پیاده شدم و به لیام لبخندی زدم تا استرسم رو پنهان کنم.نفس عمیقی کشیدم و سمت ون راه افتادم.
مطمئن نبودم که باید چیکار کنم اما آروم به در ون مشت زدم.سروصدایی از داخل ماشین اومد و بعد در باز شد.
با دیدن لویی نفسم رو توی سینه حبس کردم.تمام حرفهایی که میخواستم بزنم یادم رفت.
((لو، متأسفم.))
((گه خوردم زی.))
همزمان گفتیم.توی چشمهاش زل زدم و هردو زدیم زیر خنده.اونقدر خندیدم که اشکم دراومد، اما این با گریه های روز قبلم متفاوت بود.((بیا تو.)) گفت و در رو کامل باز کرد.
وارد ون شدم و با کنجکاوی اطراف رو برانداز کردم.فضای کوچیکی بود اما تقریبا همهی چیزهای ضروری رو توی خودش جا داده بود.در نسبتا کوچیکی وجود داشت که حدس میزدم به دستشویی ختم بشه، آشپزخونه نزدیک صندلی راننده قرار داشت، با سینک و گاز و همه چیز.روی تخت نشستم و دستی به ملحفهها کشیدم، فقط برای اینکه کاری کرده باشم.
لویی با دو ماگ شیرکاکائو اومد و کنارم نشست.
سکوت آزاردهندهای نبود، اما میدونستم که باید حرف بزنم.بیشتر از اون، لویی باید حرف میزد.باید همه چیز رو ازش میپرسیدم.دیگه خودخواهی کافی بود.
YOU ARE READING
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanfictionفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.