دوست نداشتم هرجایی که قدم میزنم همه به یک مقصد فکر کنن.دوست داشتم فقط یه رهگذر جدید یا یه دوست جالب باشم اما پرواضح بود که هیچکدوم نبودم.هرکس که برای مدت کوتاهی باهام حرف میزد یا تماشام میکرد برای خودش ساعتهای بعدی زندگیم رو برنامه ریزی میکرد و این گاهی طاقت فرسا میشد.
آدمی بودم که زیادی به مردم و چیزی که توی ذهنشون میگذره فکر میکردم، پس تصور اینکه تمام چیزی که اونها از من میدونن و خواهند دونست اینه که یک فاحشهام، برام غیرقابل قبول بود.
((فقط میخوام دخترارو ببینم.))
همونطور که به سمت اتاق خوابش راه افتادم جواب دادم و سعی کردم به چیز دیگه ای جز دیدن آدمهای آشنا فکر نکنم.انگار میخواستم چیزی که هستم رو هم برای اون توجیه کنم و هم برای خودم.((تا کی میخوای ادامه بدی؟اصلا اینجوری چیزی درست میشه؟))بعد از مکث کوتاهی٬ آزرده گفت.بدون اینکه حتی بهم نگاهی بندازه.
از بیطاقت شدن ناگهانیش تعجب کردم اما من هم کم نیاوردم.تند جوابش رو دادم:((قبلا چندبار بحث داشتیم و جوابم تغییری نکرده.لطفا دخالت نکن.))
وقتی چیزی ازش نشنیدم کمدش رو باز کردم و از بین لباسهاش یک تیشرت و شلوار جذب بیرون کشیدم.
همونطور که تیشرتم رو عوض میکردم بیرون رفتم.دلیلی برای پیش کشیدن دوباره ی بحث نداشتم اما سرم داغ شده بود و زینِ کوچیک توی سرم ازم میخواست یکم بیشتر لجبازی کنم.بیشتر غیرقابل تحمل بنظر بیام و مطمئنش کنم که هیچوقت قرار نیست تغییر کنم.
به جای تشکر کردن بابت لباسها و حموم و غذا و تمام محبتی که بهم داده بود،تصمیم گرفتم دعوا رو پررنگ کنم.((اصلا مگه من راهی بجز این هم دارم؟آره؟))
پوفی کرد و بالاخره لپتاپش رو کنار گذاشت.نشونه ای از اینکه جدی شده.((خودت میدونی اگر بخوای میتونی.نمیخوای زین.))
((پس حالا داری میگی من خوشم میاد زیر این و اون باشم؟آره؟اینو داری میگی؟))تشر زد:((من همچین حرفی نزدم!))
فقط وقتهایی صداش رو بلند میکرد که واقعاً کفری شده بود.البته که من هم کسی نبودم که تحت تاثیر قرار بگیرم.((غیرمستقیم همینو گفتی.))
چشمهاش رو بست و با دست اونهارو فشرد.سکوت ناخوشایندی برقرار شد.چنددقیقه گذشت تا با لحن آرومی شروع به حرف زدن کنه:((هرکی ندونه من میدونم که این تو نیستی.نباید که باشی.تاحالا اصلا فکر کردی وقتی چندسال بگذره چی میشه؟یا بعدش؟))
معنی این حرفش رو خوب فهمیدم.وقتی کهنه شدی.وقتی چیز جدیدی برای عرضه کردن نداشته باشی.زمانیکه همه بفهمن تو کی هستی.زمانی که من بدجور ازش میترسیدم.
((فکر کردم.))دوباره سکوت.اینبار نخواستم که چیزی بشنوم یا حرفی اضافه کنم.بدون خداحافظی از خونه زدم بیرون و میدونستم که اون دنبالم نمیاد.من همیشه خودم برمیگشتم.
BINABASA MO ANG
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanfictionفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.
۳.قانونها
Magsimula sa umpisa