هوا سرد بود و نور مهتاب تاریکی رو از جنگل گرفته بود
نفس نفس زنان سمتش دوید
دیگه نمیتونست سرپا وایسه , دستاشو زد به زانوهاش و با سینه ای که بالا و پایین میشد نگاهشو بالا گرفت و دستشو سمت جاده گرفتلوکا :نتو...نستم بگیرمش
تام بهش نگاه کرد دستشو رو شونه ی لوکا گذاشت سعی کرد خودشو کنترل کنه که فشار بیشتری بهش نیاره و شونه اشو نشکنه
به جاده نگاه کرد و با نفس عمیقی شونه ی لوکا رو ول کرد
:دفه ی بعد , از نتونستن حرف بزنی خودم گردنتو میشکنم
و توی اون تاریکی زد به دل جنگل و لوکا خودشو رو زمین انداخت
و به مسیری که اون مرد توی جنگل ناپدید شد خیره موند:هی لوکا ? ... چی شد ?
لوکا سرشو تکون داد و بعد روی زانوهایی که بالا اورده بود دستاشو اویزون کرد
:خودش رفت دنبالش
دستشو رو شونه ی لوکا گذاشت
:اوه , کارت زاره بلند شو بریم کنار ماشین ها , کارش که تموم بشه میاد اونجا
:زین ? ... میشه ... یعنی , من ... من نمیخوام ادامه بدم
زین به لوکا خیره موند و بعد به اسمون نگاه کرد
:گندش بزنن
لوکا ترسیده از جاش بلند شد
:از ...از همینجا میتونم برم , فقط فقط بگو منو ندیدی من میتونم ....
و وقتی زین دستشو اونقدر سریع روی فک و پشت گردنش گذاشت که شکستن استخون گردنشو بشنوه
حرف های اون پسر ترسیده , برای دنیای دیگه ای قابل شنیدن بوددستشو تو موهاش فرو برد
:لعنت لعنت لعنت ...
چرخید و به جنگل نگاه کرد
جایی که تام با تمام سرعتش داشت میدوید مثل ببری که قبل خودش شخص دیگه ای به شکارش دست درازی کرده نفسشو طوری بیرون میداد که با دیدنش هر کسی وحشت میکرداز روی شاخه های خشک بالا پرید و برای نخوردن به شاخه های توی مسیرش چابکیش رو به رخ میکشید
YOU ARE READING
Driver
Fanfiction#larry💚💙 #ziam💛❤ ❌COMPLET❌ ژانر :اجتماعی خونه ی من تو خیابون پنجم ویلسونه , همون خونه خرابه هایی که به سختی چند طبقه رو روی هم تحمل میکنن گاهی قبل اینکه سوار ماشین بشم و برم سر کارم به ترک های ریز و درشتش نگاه میکنم و با خودم میگم :اگه تو اینج...