⁦⚔️⁩مبارزه پنجم: تماس دردسر ساز⁦⚔️⁩

Mulai dari awal
                                    

•°•°•°•

2020/1/22

با بیاد آوردن خاطراتش خنده کوتاهی کرد، خاطره های قشنگی
داشت.
اما حیف که الان با فکر کردن بهشون فقط و فقط ناراحتی و حسرت میمونه...
بعد از خشک کردن صورتش با آستین لباسش، از دستشویی خارج شد و سمت میز رفت.
به بکهیون و چایونگ که داشتن بین کل‌کل هاشون غذا هم میخوردن لبخندی زد و روی صندلی خودش نشست.
قاشق رو برداشت و شروع کرد به خوردن غذا.
دیگه میلی برای غذا خوردن نداشت ولی خب نمی‌خواست که
چایونگ ناراحت شه و از اون مهمتر نباید الان میذاشت که
بکهیون چیزی بفهمه.
فعلا کمی آروم شده بود و نمی‌خواست آرامشش بهم بخوره، شاید فردا بهش میگفت.
اره فردا خوب بود...

•°•°•°•

بعد از تموم شدن غذا هاشون سوار ماشین شدن تا به خوابگاه برگردن.
این بار برخلاف وقتی که از خوابگاه بیرون اومدن همه چی خیلی خوب بود، بکهیون آروم بود و توی راه کلی آهنگ گوش دادن.
نونا واقعا کارش رو بلد بود!
"خوبی؟"
با صدای بک گیج بهش نگاه کرد
"ها؟ آ...آره"
بک نگاه نا مطمئنی بهش انداخت و به رانندگیش ادامه داد.
وقتی رسیدم به خوابگاه کای زودتر از ماشین بیرون اومد و سمت آسانسور رفت.
منتظر شد تا در آسانسور باز بشه و وقتی باز شد رفت داخل و دکمه رو زد که در بسته بشه.
و دکمه طبقه آخر رو هم زد که وقتی پیاده میشه، آسانسور دیر تر پیش بک برگرده و اون هم دیر تر با بک مواجه بشه...
احساس عذاب وجدان میکرد و نمی‌خواست بک رو ببینه...
از این که با چانیول حرف زده بود عذاب وجدان گرفته بود.
با اینکه هیچ دلیل نداره...
چان هیچ بدی‌ای به کای نکرده بود ولی احساس می‌کرد به خاطر اینکه با هاش حرف زده به بک خیانت کرده...

•°•°•°•

"یاااا این چه رفتار مزخرف و بچه‌گانه ای بود که کردی؟؟؟ هان؟؟؟!!"
بک بعد از باز کردن در شروع کرد به غرغر کردن.
"بک بیخیال! حوصله ندارم..."
بکهیون پتو رو از روی سر جونگین کشید
"چت شده؟ تو که خوب بودی؟؟! چرا الان اینجوری میکنی؟؟!"
کای دوباره پتو رو روی سرش کشید
"هیچی نشده فقط ولم کن!"
بک اینبار پتو رو کشید پرت کرد روی زمین.
"جونگین!!"
کای از حالت خوابیده در اومد و نشست
"اصن پریود شدم اعصاب ندارم... ول کن دیگه!!!!"
جوری داد زد که بک واقعا ترسید اما کوتاه نیومد.
"من که میدونم به اون تلفن ربط داره... کی بود؟"
زنگ خوردن تلفن رو شنید بود اما بهش توج نکرده بود و کاملا یه دستی زده بود؛ اما از گشاد شدن مردمک ها و مشت شدن دستای پسر مقابلش فهمید که درست گفته بود.
کمی چشماش رو ریز کرد
"بگو کی بود؟"
جونگین سرش رو پایین انداخت و آب دهنش رو محسوس قورت داد
"هیونگ..."
"کدوم هیونگ؟"
مردد پرسید
"چا... چانیول هیونگ..."
جونگین پلکاش رو روی هم فشرد و با صدایی که به زور شنیده می‌شد جواب داد.
"و تو جواب دادی"
بک ابروهاش رو بالا انداخت و با حالت ترسناکی گفت.
سوالی نبود، کاملا خبری بود!
"میخواست باهات حرف بزنه..."
جونگین صورتش رو پشت دستاش مخفی کرد
"اره... و تو جوابش رو دادی کیم جونگین!!!!"
با دادش، جونگین توی خودش جمع شد.
صورتش خیلی ترسناک شده بود... خیلی...
"اون... هیونگم بود"
بک تکخند ناباورانه‌ای زد.
"که هیونگت بود؟... ولی همون هیونگت زندگی من رو نابود کرد... لعنتی تو که از همه بهتر میدونستی!"
"منم به خاطر تو هفت سال با هاش قطع ارتباط کردم... فقط به خاطر تا با وجود اینکه اون هیچ بدی‌ای در حق من نکرده بود.... میفهمی؟!! فقط به خاطر تو!! و الان تو داری جوری رفتار میکنی که انگار اونی که باهات بد کرد من بودم!!!! "
دیگه نتونست تحمل کنه و صدای اون هم ناخودآگاه بالا رفت.
بک حق نداشت اینجوری رفتار کنه...
این همه سال فقط به خاطر اون به چان بی‌توجهی می‌کرد... فقط و فقط به خاطر اینکه بک براش اهمیت داشت.
و اون وقت...
اینجوری باهاش رفتار میشد!!
بک خیلی خودخواه بود که فقط به ناراحتی خودش فکر میکرد...
و به مراعات های جونگین توجه نمیکرد...
ولی فقط بک خودخواه نبود...
چانیول هم به همون اندازه خودخواه بود....
اون باوجود اینکه میدونست ممکنه همچین اتفاقی بیوفته باز
هم به کای زنگ زد!
باز هم بهش زدنگ زد و در کمال راحتی ازش خواست که کمکش کنه تا بتونه با بک صحبت کنه...
صدای دعواشون انقدر بلند بود که تقریباً همه کسایی که توی اون طبقه بودن به خاطر صدای داد و فریاد از اتاق کاپیتانشون پشت در جمع شده بودن و از لای در نیمه باز اتاق، همه جا رو دید میزدن.
احساس بدی داشت، چیزی رو توی گلوش حی میکرد.
بغض کرده بود...
بغض کرده بود چون بعد از مادرش مای مهم ترین فرد زندگیش بود و الان مجبور شده بود باهاش دعوا کنه.
بغضش رو قورت داد و بالشت و پتوش رو از روی تختش برداشت و سمت در رفت.
دست جونگین روی شونش نشست.
"هیونگ..."
ایستاد... مردد شد که چیکار کنه...
"به من دست نزن!"
سعی کرد با سرد ترین لحن ممکن بگه.
دست کای پایین افتاد و یک قدم عقب رفت.
بک در اتاق رو کامل باز کرد تا بیرون بره، که با چندتا از بچه هایی که اتاق هاشون توی همون طبقه بود، روبرو شد.
چشم غره ترسناکی بهشون انداخت که باعث شد هر کس سمت اتاق خودش بره.
بک همیشه مهربون و بیخیال رفتار میکرد و ترجیح میداد با اخم و تَخم کار ها رو پیش نبره...
ولی همه میدونستن که نباید عصبانیش کنن؛ چون اون وقته که درست مثل یه بمب ساعتی عمل کنه.
به سمت آخرین اتاق راهرو که مال کیونگسو و وونهو بود رفت جوری در رو باز کرد که جفتشون از جا پریدن.
"برید بیرون!"
دو تا پسر مقابلش که وضعیت رو بد دیدن فقط با برداشتن بالشت و پتوشون از اتاق خارج شدن.
وقتی که در پشت سرشون بسته شدن تازه تونستن نفس‌های حبس شدشون رو بیرون بفرستن.
"چش بود این؟"
کیونگسو شونه ای بالا انداخت
"نمی‌دونم ولی از سر صدا ها به نظر میومد با جونگین دعواش شده باشه!"
وونهو هوف محکمی کرد
"الان ما کجا بخوابیم؟"
"بریم پیش جونگین!"
وونهو لبش رو گزید
"سه نفری که نمیشه تو اون اتاق به اون کوچیکی خوابید..."
بعد از چند لحظه فکر کردن ادامه داد.
"ببین تو برو پیش کای هیونگ، منم میرم پیش جوهیون..."
کیونگسو سرش رو تکون داد و به وونهو که از پله ها پایین می‌رفت نگاه کرد و بعد خودش هم به سمت اتاق بکهیون و جونگین راه افتاد.
وقتی به پشت در رسید صدای هق هق های آرومی به گوشش رسید.
در رو آروم باز کرد و به جسمی که زیر پتو تو خودش جمع شده بود و لرزش خفیفی داشت نگاه.
در رو کمی محکم بست تا پسر گوله شده زیر پتو با شنیدن صدا بیاد بیرون و همین هم شد.
جونگین کمی...
فقط کمی و در حدی که بتونه ببینه که داخل اتاق اومده پتو رو پایین کشید و با دیدن کیونگسو پتو رو کلا از روی خودش کنار زد.
کیونگ اول پتو و بالشت خودش رو روی تخت بک گذاشت و بعد روی تخت جونگین نشست.
دستش رو پشت جونگین گذاشت و دوارنی حرکت داد و بعد چند دقیقه که دیگه صدای هق هق به گوشش نرسید دستش رو برداشت.
"خوبی؟"
سرش رو به معنی نه تکون داد
"چی شده بود؟"
کای هم مثل کیونگسو سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و چشماش رو بست.
"چانیول هیونگ زنگ زد و منم جوابش رو داد
"چانیول؟ پارک چانیول؟ کاپیتان تیم توسکا؟"
با تکون دادن سرش تایید کرد
"برای همین ناراحت شد؟"
باز هم فقط سر تکون داد
"برای چی زنگ زده بود؟"
"زنگ زده بود تا از من بخواد یه کاری کنم بتونه با بک حرف بزنه... اما بکهیون وقتی فهمید که با هاش حرف زدم عصبی شد..."
دیگه همه میدونستن که تیم بندی امسال به چه صورته و حدس زدن اینکه کاپیتانشون عصبی بشه کار سختی نبود، چون همه میدونستن که بیون بکهیون چه قدر از پارک چانیول متنفره!
"چرا بک انقد با هاش مشکل داره؟ فقط چون رقیبشه؟"
جونگین پشت پلک های بستش یه دور تمام خاطرات رو سریع از نظر گذروند‌ و پوزخند تلخی زد.
"نه... ولی اگه یه روزی موقعیتش پیش اومد و یا نیاز شد... حتما برات تعریف میکنم."

•°•°•°•

تنها بودنش باعث می‌شد بتونه با خیال راحت همزمان با فکر کردن به قطره های اشکش هم اجازه ریختن بده...
دلش شکسته بود...
خیلی شکسته بود...
شاید واقعا نیاز بود با چانیول حرف بزنه!
آره!
این بهترین راهه...

پایان بازی پنجم
ادامه دارد...

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang