ماندن؛

1.9K 339 387
                                    

سلام بچه ها
حالتون خوبه؟

چند پارته میخوام بگم بایبری کجاست هی یادم میره'-'
بایبری یه روستا تو انگلستانه که خیلی قشنگه خاک بر سرش)"":
علاوه بر طبیعتش حالت تاریخی داره، این خونه سنگیایی که تو کاور میبینید اکثرا قرن هفدهم ساخته شدن.. یه سریاشون موزه ان یه سریاشونم اقامتگاه.
اییینقدررر قشنگه که به عنوان یکی از زیبا ترین اماکن دنیا هم حسابش میکنن حتی)"":
*وی دلش بایبری میخواست*
جمعیتشم میگن حدود شیصد هفتصد نفره، بیشتر گردشگرا میرن اونجا.

همین دیگه، برید بخونید ببینیم چی میشه:"

*****

Part 25

کمی بین ملافه های تخت تکون خورد و بالاخره چشم هاش رو باز کرد. موهای مشکی رنگِ پخش شده روی بالش و زینی که دمر و با فاصله کمی از خودش خوابیده بود اولین چیز هایی بودن که میدید.

چند لحظه ای بهش خیره موند و بعد برای لحظه ای چشم هاش رو بست. نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکار توی سرش رو دسته بندی کنه.

کمی بعد، ملافه رو از روی تن برهنه اش کنار زد و از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق سرد خونه شد و یکی از پیراهن های سفید رنگش رو از کاور لباس هاش بیرون آورد. شلوار کتون مشکی رنگی رو از چمدون بیرون کشید و بعد از پوشیدنش، دکمه های پیراهنش رو باز مونده رها کرد و به سمت دستشویی رفت. آبی به صورتش زد و همینطور که به سمت اتاق خواب برمیگشت، دکمه های لباسش رو بست

روی مبل تک نفره و قدیمی که کنار پنجره قرار گرفته بود نشست و پا روی پا انداخت. نگاهش رو قفل زین کرد و منتظر موند تا بیدار بشه.

چند دقیقه ای گذشت و به نظر میرسید نگاه خیره اش داره کارش رو میکنه. پاهای زین زیر ملافه سفید رنگ تکون خوردن و بلافاصله کش و قوسی به بدنش داد. توی جاش چرخید که صورتش توی هم رفت و حرکتش با ناله ای که از بین لب هاش بیرون اومد متوقف شد.

توی حالت جدیدش موند و دستش رو روی چشم هاش کشید. پلک هاش رو به آرومی از هم فاصله داد و خمیازه کشید. لیام لبخند کوچکی بهش زد.. پاش رو از روی پای دیگه اش برداخت تا کامل ببینتش. زین دستش رو پایین انداخت و به لیام نگاه کرد..

+بیدار شدی؟!

با صدای گرفته اش گفت. لیام سر تکون داد

-آره.. منتظر بودم بیدار شی که برم یه چیزی برای صبحانه بگیرم

همینطور که میگفت از روی مبل بلند شد و به سمت در رفت

+ساعت چنده؟

صدای زین میون راه متوقفش کرد. به سمت تخت برگشت و نگاهی بهش انداخت. برای عملی کردن چیزی که توی سرش میگذشت به طرف تخت رفت و بهش نزدیک تر شد.

نگاه زین همراه با قدم هاش بالا تر میومد تا بالاخره بالای سرش ایستاد. نمیتونست نگاهش رو ازش بگیره و ماهیچه بین سینه اش، دوباره تکون خوردن های سریعش رو شروع کرده بود.

Helium(ziam)Where stories live. Discover now