قسمت یازدهم: قبرهای کنارهم

Start bij het begin
                                    

"هز!" نایل داد میزنه و به دیوار میکوبه. "هیـــــــــــس نایل! حالا تو برو." نایل رو همونطور که هری ایستاده بود میایستونم و میگم وزنش رو بندازه روی شونه اش که به دیوار تکیه داده. نایل هم با یه فیش میچرخه و من یه نفس عمیق میکشم. تا پری جای نایل قرار میگیره من به اطراف نگاهی میندازم. بچه ها هنوز دم پذیرشن و کسی دور و بر نیست. با صدای فیش بعدی سوفیا به طرف ما نگاه میکنه و من انگشت شستم رو به نشانه تایید براش بالا میگیرم. خیلی نامحسوس سرش رو تکون میده و من به دیوار تکیه میدم. یه نفس عمیق دیگه میکشم و وزنم رو روی دیوار میندازم. دیوار به سرعت میچرخه و من توی تاریکی فرو میرم. آب دهنمو قورت میدم و منتظر میشم چشمهام به تاریکی عادت کنه.

"نایل؟ هری؟ پری؟" یه صدایی از کنارم میاد و سریع گوشیمو درمیارم تا فلشش رو روشن کنم . نور توی صورت هری میافته که میگه "بــو!" "بیمزه." "میتونیم فلش گوشیامونو روشن کنیم!" نایل با ذوق گوشیشو درمیاره. "چقدر تو زرنگی." پری هم گوشیشو درمیاره. هممون فلشهای روشنمون رو به اطراف تونلی که توشیم میگریم. دیوارهاش مثل سنگه های توی کافه ان و از دو طرف ادامه داره. "حالا کدوم ور بریم؟"

"زین؟" هری داد میزنه. صداش اکو پیدا میکنه و بعد از چند ثانیه سکوت از سمت راستمون صدای دادی میاد. "زین!!!" پری جیغ میزنه و شروع به دویدن میکنه. "پری، صبر کن!" ما هم پشت سرش شروع به دویدن میکنیم. چند لحظه بعد دست من بلاخره به پری میرسه و میگیرمش تا قدمهاش رو آروم تر کنم. هری و نایل پشتمون نور فلشهاشون رو به اطراف میگیرن. به یه دوراهی میرسیم که از خوش شانسیمون یکی از تونلهاش یکم جلوتر که میریم فرو ریخته. برمیگردیم و اون یکی رو امتحان میکنیم. هرچی بیشتر پیش میریم صدای پاهای بالا سرمون روی زمین بیشتر میشه. عرص تونل هم گشاد و گشادتر میشه تا میرسیم به یه فضای باز و دایره ای شکل. دم تونلی که ازش وارد شدیم میایستیم و به اطراف نگاه میکنیم. سقف بالای سرمون کوتاهه و دقیقا وسطش یه تو رفتگی مستطیل شکل وجود داره. تمام اطراف دخمه ورودیهای تونلهای مختلف وجود دارن، اما چیزی که ضربان قلب منو می ایستونه صحنه ایه که وسط دخمه میبینم.

دو تا قبر سنگی بلند تا بالای کمرمون کنار هم هستن و زین روی یکیشون دراز شده، دو نفر هم روش خم شدن. حتی صبر نمیکنم ببینم حال بچه ها چطوره، داد میزنم و به سمتشون میرم. وقتی دو تا مرد سرهاشونو بالا میارن و دست یکیشون یه تیکه سنگ میبینم به ذهنم میاد که هیچ وسیله دفاعی ندارم. ولی جانم فدای زین! بچه ها توی یه چشم بهم زدن کنارم رسیدن و مشتهاشونو بالا گرفتن. پری بهم میچسبه و لرزیدنشو احساس میکنم.

"ازش دور شین!" فریاد میزنم. اون دو تا مرد به نشانه تسلیم دستاشو بالا میبرن و بعد از اینکه اونی که سنگ دستش بود سنگ رو کنار بدن زین میذاره، عقب میرن. پری و هری سریع به سمت قبری که زین روش خوابیده میرن و نبضشو میگیرن. "زندست. سرش یکم خونیه." هری میگه. به دو تا مردی که کنار هم ایستادن و حالا دستاشون رو پایین اوردن چشم غره میرم " چیکارش کردین؟"

دور ایران در... 14 روز؟!Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu