قسمت چهارم: دود

Start from the beginning
                                    

دقیقا همون فرضیه ایه که داشتم. نایل که یکم جلو رفت یاسی از ترس عقب کشیده. حالا اینجاست که نایل باید تصمیم بگیره چقدر دوستش داره. "میدونی که اینجا دو تا کار بیشتر نمیتونی بکنی، و اینجاست که باید ببینی چقدر دوستش داری." قیافش از علامت سوال هم سوال برانگیز تره الان. "ببین، الان تو یا اینقدر دوستش داری که میری رسما به روش میاری و میگی که میخوای باهاش باشی؛ یا نه، همینطوری عقب میمونی که خودش بهت برگرده. و یاسی رو که میشناسی چقدر زیادی به همه چیز فکر میکنه، این ممکنه خیلی طول بکشه."

"ولی اگه اون نخواد چی؟" این یعنی میخواد. ولی میترسه.

"اگه نپرسی هیچوقت نمیدونی."شونمو بالا میندازم. یکم به حرفم فکر میکنه و سرشو تکون میده.

*

"کجا میری لو؟" وقتی میبنم پسر مو لونه ای (این اسم مستعارو یاسی براش گذاشته، چون موهاش همیشه پخش و پلاست و اگه دقت کنی انگار که یه پرنده ای داشته سعی میکرد باهاش لانه درست میکرده) گوشی و کارت اتاق رو میچپونه توی جیب پیژامش میپرسم.

"ها؟"مثل بچه ای که درحال برداشتن آخرین تکه کیک توی یخچال مچشو گرفتی جواب میده.

"نرو گم شو توروخدا. یاسی به اندازه کافی استرس داره."

"نه تنها نمیرم." لیام از اتاق ته سالن بیرون میاد.

"الان بدتر شد!" تا جایی که میتونم آروم فریاد میزنم، چون یاسی اتاق بغلمون خوابه.

"بابا چیزی نمیشه که. ما یه میلیون بار تاحالا اینکارارو کردیم."

"اره، جاهایی که میدونستن ما کی هستیم و کاریمون نداشتن، نه جایی که کسی حتی انگلیسی هم نمیتونه حرف بزنه!" مثل همیشه این حرفها روی لویی تاثیری نداره. آه میکشم "دردسر درست نکن فقط."

لویی نیشخندی میزنه و لیام رو به جلو هل میده.کمتر از نیم ساعت بعد آژیری به صدا درمیاد و منو از چرت میپرونه. دو دقیقه بعد صدای کوبیدن در میاد و بعدش تازه لویی یادش میاد کلید داره و در باز میشه، لیام لویی رو هل میده تو. "بهت گفتم اون دسته رو نکش!" فریاد میزنه.

"اصلا هم نگفتی! تو هم داشتی کنار من ریز ریز میخندیدی!" لویی با ترس فریاد میزنه. یه لحظه بهش خیره میشم، هر روز نیست که لویی بترسه.

"چه خبره؟" نایل میون خمیازش میگه. آژیر هنوز قطع نشده و صداهای دویدن از بیرون میاد.

"از این دوتا شاهکار بپرس." به لویی و لیام چشم غره میرم. لیام واقعا ناراحت بنظر میرسه، ولی لویی باز به خودش برگشته و علیرغم نگرانی توی چشماش دستشو توی هوا تکون میده.

"هیچی. اینا الکی شلوغش کردن."

زین هم بیدار میشه و سر راهش از توی یخچال یه میوه برمیداره میاد کنار من روی مبل میشینه. "خجالت بکش لو. دیگه الان وقتش نبود."

دور ایران در... 14 روز؟!Where stories live. Discover now