قسمت اول: هواپیما

Start from the beginning
                                    

با یادآوری خاطرات اوایل دبیرستان به خودم میلرزم و عینکمو بیشتر توی صورتم فشار میدم. خیلی بد بود؛ من دختری با عینک هیپستری بودم که پوست و موهاش تیره بود و لحجه بریتانیایی نداشت. دختری که همیشه ناراحت بود و فقط درس میخوند. سال اول خیلی بد گذشت، سال دوم هم بهتر از اون نبود. ولی اتفاقاتی که سال سوم افتاد زندگیمو دگرگون کرد.

بابام توی انگلستان هم توی یه کمپانی موسیقی به اسم سایکو مشغول به کارشد و خیلی زود ترقی کرد. کمتر از دوسال بعد از استخدامش معاون اول شرکت شده بود. همون سال بود که توی مسابقه استعدادیابی اکس فاکتور، صاحب شرکت یعنی سایمن کاول یه گروه پسرونه تشکیل داد که فورا صدا کردن. یادمه که وقتی تلویزیون رو روشن میکردم تا ببینمشون بابام میگفت که اینا حتی اگه برنده هم نشن، سایمن ولشون نمیکنه. "اینا کسایی ان که دنیا رو تسخیر میکنن." دقیقا کلمات بابام بعد از آخرین اجرای وان دیرکشن در اکس فاکتور بود. و خوب، بابام اشتباه نمیکرد.

به پنج پسری که توی صندلی های جلوم به خواب فرو رفتن لبخند میزنم. به وضوح یادمه اولین باری رو که ملاقاتشون کردم. دو سه ماه بعد از تور اکس فاکتورشون بود و مشغول ضبط آلبومشون بودن. من اصلا نمیدونستم پسرها توی استودیو ان و مثل همه روزهای تابستونی که همراه بابام به شرکت میرفتم، شروع به گشت زدن توی طبقات مختلف کردم. رفتم به جودی توی استودیو سر بزنم که دیدمشون.

درسته که من هوادارشون بودم، و محض اطلاعتون فرد محبوبم لیام بود، ولی نه مثل همه دخترهایی که هواراشون شناخته میشدن. همونایی که تا میبیننشون جیغ میزنن و گریه میکنن و از حال میرن. پسرها اونروز داشتن آهنگ وان تینگ رو ضبط میکردن و اون آهنگ فقط باعث شد من عاشقشون بشم. نهار رو باهم خوردیم و خیلی زود دوست شدیم.

به این فکر میکنم که اگه اونا نبودن من مدت زیادی همون دختر ناراحت میموندم. ولی اونا بدون اینکه به عینک من بخندن یا بخاطر لحجم مسخره ام کنن منو قبول کردن و دوستیشون باعث شد من همه جا بهتر شم. انگار هاله دورم عوض شد، چون دیگه بچه های مدرسه هم اذیتم نمیکردن. یه گروه منو وارد جمع خودشون کردن و خیلی زود زندگی بهشت شد.

از بین نایل، زین، لیام، هری و لویی، گفتم که از لیام خوشم میومد. ولی وقتی صمیمی تر شدیم، دیدم که نایل انگار خلق شده تا بهترین دوست من باشه. ما جفتمون مثل گاو میخوردیم و با تشکر از متابولیسم سریعمون چاق نمیشدیم، هردومون خیلی اجتماعی بودیم (نایل بیشتر) و خیلی احساساتی. با این تفاوت که نایل وقتی یکی یه کاری براش میکرد طرف رو با 'عاشقتم' خفه میکرد، ولی من فقط یه لبخند میزدم و فوقش طرفو بغل میکردم. یه چیز دیگه که توی جفتمون مشترک بود، اعتماد به نفس صفرمون بود. نمیتونم اینو راجع به خودم بگم، چون واقعا بنظرم خوب نیستم، ولی نایل هیچکدوم از استعدادهاشو قبول نداشت. نمیدونست چقدر نازه، بامزست و صدای خوبی داره. فقط خوب بلد بود فیلم بازی کنه و نذاره کسی این بخش وجودش رو ببینه.

ولی بعد از سه سال، من خیلی از پیچ و خمهای این پسرها رو میدونستم. میدونستم لویی با اینکه زبونش تنده هیچی توی دلش نیست و مثل پسربچه های 10 ساله ای که از دیوار راست بالا میرن، ولی وقتی موقعش بشه کنارت میشنن و باهات گریه میکنن. زین، فرد ساکت گروه، مهم نیست که زیاد حرف نمیزنه، اون میتونه با رفتارش بهت نشون بده که چقدر براش ارزش داری. هری اینقدر ساده و مهربونه که با فکر کردن زیادش همه رو خل میکنه. اینقدر که هری موقع حرف زدن و وقتی اتفاقی میافته تو خودش میره و فکر میکنه، سایمن وقتی میخواست این پنج تا رو تبدیل به یه گروه کنه فکر نکرد! لیام دو رو داره؛ یکی روی مسئولیت پذیرشه که اون اول خیلی خودش رو نشون داد و باعث شد لقب "ددی دیرکشن" رو بگیره، و یکی هم روی شیطونش. هرچی زمان بیشتری میگذره و بزرگتر میشه این رو خودش رو با مهمونی رفتنهای بیشتر نشون میده، ولی همیشه ته قلبش اون ددی دیرکشن خودمونه.

بعد از اینکه کالج رو تموم کردم، تصمیم گرفتم یه سر به ایران برگردم. میخواستم دوستام رو قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم ببینم، با اینکه اونا همشون الان سال دوم یا سوم دانشگاه بودن توی ایران. نمیدونم چی بود توی وجودم که نمیذاشت جلو برم، مگر اینکه با گذشته ام صلح کنم. دوستام رو یک بار دیگه ببینم و همه کشورم رو بگردم. همه کارهایی که توی 15 سالگی برای انجام دادنشون خیلی جوون بودم یا حالیم نمیشد چقدر مهم هستن.

وقتی به پسرها  گفتم دارم میرم، اصرار کردن که باهام بیان. من بهشون خندیدم و گفتم دیوونه بازی در نیارن. ایران جای اونها نیست. هری اصرار داشت که باید بیان و هوادارهاشونو اونجا ببینن، چون چندتا ویدیو و اکانت ازشون دیده بود. من بلندتر خندیدم و گقتم این یکی که اصلا امکان نداره. در اون لحظه، ما توی یکی از اتاقهای ساختمان نشسته بودیم و پسرها منتظر بودن برای عکسبرداری یکی از مجله ها بیان دنبالشون. زین از اتاق رفت بیرون و وقتی برگشت، چیزی توی گوش لویی زمزمه کرد. نیش لویی تا بناگوشش باز شد و گفت "ما میایم." من یجوری بهش نگاه کردم که انگار مخش تعطیله، ولی از چشماش معلوم بود که جدیه. "امکان نداره بذارن که بیاین." آخرین چیزی بود که من برای گفتن داشتم. "دوران استراحت ماست و ما تصمیم میگیریم چطور بگذرونیمش." لیام با این جمله بحث رو تموم کرد.

یادم میاد که چه دعوایی توی مدیریت سر این قضیه راه افتاد چون اونها اصرار داشتن که ایران برای پسرها جای خطرناکیه. من میدونستم که نیست، ولی نمیتونستم با همه اخباری که پخش میشه بجنگم. بالاخره دو گروه به این توافق رسیدند که پسرها با من بیان، ولی خیلی خودشون رو نشون ندن. اینجوری شد که ما الان توی جت نشستیم و همین الان از مرز ایران رد شدیم.

من به هیچکس نگفتم میام، چون میخواستم سورپرایزشون کنم. برنامه ریختم که توی دو هفته ای که اینجاییم پسرها رو همه جا بگردونم. شمال خیلی نمیریم، چون مثل بریتانیا میمونه. ولی بقیه جاها رو حسابی میگردیم. اصفهان، شیراز، اهواز و حتی مشهد. جاهای خوب رو برای هفته دوم گذاشتم که قراره دخترها هم بهمون اضافه بشن، النور و پری.

"تا ده دقیقه دیگه در فرودگاه امام خمینی به زمین میشینیم." خلبان توی بلندگو اعلام میکنه و من از خیالاتم بیرون میام.

وقتشه.

دور ایران در... 14 روز؟!Where stories live. Discover now