قسمت اول: هواپیما

6.9K 340 68
                                    

نایل؟" زیپ چمدونم رو میبندم و دنبال پسر مو بلوند میگردم. "آماده ای لیام؟" سر راه، سرمو توی اتاق بغلی میکنم. لیام سرشو به نشانه تایید تکون میده. پاهام به سمت آشپزخونه میکشنم، شکمم داره از گشنگی صدا میده، و وقتی صدای قرچ قرچ آشنای چیپس رو میشنوم میفهمم که بهترین دوستمو پیدا کردم. "کجایی تو؟ نیم ساعته دارم دنبالت میگردم." نایل در جوابم با قیافه معصومانه فقط شونه هاشو بالا میندازه. "آماده ای؟"

"آره.نمیتونم صبر کنم!"

"اون منم که باید اینقدر ذوق مرگ باشم." درحالی که کنارش میشینم و یکی از چیپسهاشو برمیدارم میگم. خوشبختانه من جزو معدود آدمهاییم که نایل غذاشو باهاشون شریک میشه. همه حرفهایی که راجع بهش میزنن درسته، واقعا غذا جزو ممالک شخصیشه که با کسی شریک نمیشه! "نمیتونم واسه دیدن همه دوستام بیشتر از این صبر کنم." با هیجان ابراز میکنم. بهم لبخند میزنه و به خوردن ادامه میدیم.

"نایل؟ یاسی؟" صدای داد لویی رو میشنویم.

"فکر کنم وقت رفتنه." با مخلوطی از هیجان و استرس به نایل میگم.برای اینکه آرومم کنه دستشو دور شونم میندازه و باز بهم لبخند میزنه. از اون لبخندها که دخترها رو میکشه.

"همه حاضرن؟" پاول، یکی از محافظهای پسرها میپرسه و نگاهی به همه میندازه. من و پنج پسر وان دیرکشن، هرکدوم با یه چمدون و بعضا کوله پشتی، توی راهرو ایستادیم. پسرها هرکدوم یه کلاه و یه عینک آفتابی زدن، لویی حتی یه هودی پوشیده و تا خرخره زیپشو بالا کشیده تا سختتر شناخته بشه. "پس بریم. سوار ون شین."

ما توی ون میشینیم و به سمت فرودگاه حرکت میکنیم. توی فرودگاه به سمت قسمتهای خصوصی میریم و سوار جت شخصی وان دیرکشن میشیم. "حواستون باشه، جنجال به پا نکنید!" پاول برای بار آخر میگه و چند لحظه طولانی به لویی خیره میشه. من سعی میکنم جلوی خنده ام رو بگیرم، و وقتی همه سوار شدن آخر میمونم تا با پاول حرف بزنم.

”بازم مرسی. سعی میکنم درسته برشون گردونم." به شوخی میگم، ولی میدونم که تا الان فهمیده چقدر از کاری که برام کرده ممنونم.

"امیدوارم بتونی!" اونم به شوخی میگه و برای خداحافظی بغلم میکنه.

توی هواپیما وسایلمو میذارم توی کابین بالای سرم و روی صندلیم ولو میشم. وقتی هواپیما داره بلند میشه دستهامو برای آرامش دادن به هری که جلوم نشسته، و هنوز یه کم از وقتی که هواپیما داره بلند میشه میترسه، روی شونش میذارم. وقتی توی آسمون صاف میشیم، هری از بالای شونش بهم لبخند میزنه. عقب میشینم، چشامو میبندم و سعی میکنم برای این 8-9 ساعت یکم بخوابم. ولی فکر نکنم بتونم.

مقصد سفر ما، ایرانه.

من یه ایرانیم که تا شش سال پیش، یعنی وقتی 15 سالم بود توی ایران زندگی میکردم. پدرم توی یه شرکت موسیقی کار میکرد. هنوز به دقت یادمه روزی رو که اومد خونه، کیفش رو انداخت روی زمین، روی کاناپه نشست و دستشو از پشت روی پیشونیش گذاشت. "دیگه نمیتونم، باید بریم." تنها چیزی بود که وقتی مامانم کنارش نشست و پرسید چی شده جواب داد. با اون دوتا جمله زندگی ما عوض شد و من نمیتونستم ناراحت تر باشم؛ چون همه دوستام رو از دست دادم. تمام مدتی که ما آروم آروم وسایلمونو جمع میکردم یا میفروختیم من گریه میکردم. برای من 15 ساله، زندگی توی دوستهام خلاصه میشد و نمیفهمیدم مشکل بابام چیه. نمیفهمیدم زندگی توی تهران با زندگی توی لندن چه فرقی داره بجز اینکه مردم اونجا انگلیسی حرف میزنن و روسری سرشون نمیکنن. نمیفهمیدم کار کردن توی یه شرکت موسیقی توی ایران با کار کردن توی یه شرکت موسیقی توی انگلستان چه فرقی داره. فقط میفهمیدم که شاید دیگه هیچوقت دوستام رو نبینم. میفهمیدم که وقتی برم اونجا به عنوان یه بچه تازه وارد چقدر اذیتم میکنن.

دور ایران در... 14 روز؟!Where stories live. Discover now