51 "Energy like a pylon"

Start from the beginning
                                    

من: شت،زین من...

زین: تو چی؟

نفس عمیق کشید و دستشو روی کمرم کشید.

زین: تو روانیم کردی؟تو منو دیوونه ی خودت کردی؟

بیشتر دستشو میکشید و چشمامو بهم فشار دادم تا اینکه از زیر لباسم لمسم کرد و هیسی کشیدم.

من: چیکار میکنی؟

زین: همونکار که میخوام.

نیشخندی زد و روی شکممو لمس کرد و با چشمای گردم‌نگاش کردم.
دارم آتیش میگیرم فاک...
واقعا اتصالی کردم فاک...
زیر لب جملات نامفهومی میگفتمو نفس نفس میزدمو سرشو کج کرد.

زین: چی؟

من: چی؟ چیو چی؟ هوا خوبه؟

تند تند گفتمو زین خندید و سرشو پایین انداخت.

زین: موجود خنگی هنوز.

من: چیشده؟

زین: هیچی.

لبخندی زد و بوسه ای رو گونم گذاشت و از روم بلند شد.
چی؟...
میخواد همینجا ول کنه؟ یعنی چی؟...
یکدفعه لویی درحالی که روی کول هری بود، جیغ خفیفی کشید.

لویی: کاری میخواین بکنید، کاناپه نه.

من: چی؟ ما؟ ما که کاری نمیکردیم.

زین: آره، نمیکردیم.

نیشخندی زد و لویی ریز خندید و هری اونو پایین گذاشت.

هری:لاو، من میرم قهوه ای چیزی درست کنم.

لویی: باشه هزا، زود بیا.

لبخندی زد و گونه ی هریو بوسید و هری به آشپزخونه رفت.
چقدر لویی و هری خوبن...
انگار نه انگار که باهم کات کرده بودن...
انگار که همیشه کنار همن و اصلا جدا نشدنین و اینکه بپرسن ازشون چطور جدا نشدید؟ براشون خنده داره...
چقدر خوب، کاش زندگی به همینقدر شیرین بود...
لویی نگاهشو از هری گرفت و نگام کرد.

لویی: من نمیدونستم تو گی هستی، باید به من میگفتی حداقل لی.

من: خود‌...خودمم نمیدونستم.

لویی: عاو،توعم اینجور فهمیدی زین؟

زین: نه.

با حالت پوکری گفت و نگاش کردم.
یعنی اون گی بوده؟...
از اولشم؟پس چرا، چرا هرشب تو عمارت صدای گریه ی دختر رو از روضبط گوش میداد؟...
باید اینو ازش بپرسم...
لویی روی کاناپه نشست و لم داد و اشاره کرد بشینم.

لویی: خوشحالم واقعا اینطور میبینمت.

من: منم خوشحالم که اینطور میبینمت، بعد آشتی با هری خیلی عوض شدی؛ فوش کمتر میدی‌.

آروم گفتمو لویی بلند خندید و زین اخم ریزی کرد و کنارم نشست.
خدایا زین چقدر حساسه...
و این چقدر خوبه...
باعث میشه احساس کنم با ارزشم...
لویی به شونم زد و پوفی کشید.

لویی: البته خیلی هم راحت نیست، به قول هری پلیس و اینا و مخصوصا مادرت تا جسد پیدا نکنن راضی نمیشن.

زین: حلش میکنم.

بلند گفت و به یک سمت دیگه نگاه کرد و نگاش کردم.

من: نه زین، لطفا دیگه نمیخوام کسی به خاطر ما بمیره.

زین: هرطور تو میخوای.

به کاناپه تکیه داد و به لویی نگاه کردم.

لویی: به هرحال گفتم که بدونید.

زین: حواسم هست.

من: حواسش هست لویی،جای نگرانی نیست.

با لبخند گفتمو لویی چشماشو چرخوند و با دهن کجی سرشو رو بهم برگردوند.

لویی: پس یعنی خیالم راحت باشه فعلا؟ که هم هری هم این خونه و هم ما از جمله شما ها امنید دیگه؟

من: درسته تومو.

لبخندم خبیثانه شدو لویی دندوناشو بهم سایید و اخمی کرد.
بهتره بگم اخم نیست...
فقط پیشونیشو خط انداخته...

لویی: یک بار دیگه فقط بگو تومو تا لهت کنم.

من: باشه توموی توموییه تومو.

زین: تومو.

با لهجه ی خاصی گفت و بلند خندیدم.

لویی: عه قبول نیست دوست پسر تو اینجاست و من تنهام لیام. هزاااااا.

بلند داد زد و بلند شد و خندم تو گلوم خفه شد.
دوست پسر...
یعنی الان منو زین دوست پسر همدیگه ایم؟...
یامسیح من اینو تا خوابمم بزور میدیدم...
بطور که چه عرض کنم، هر روز...
حلقه شدن دستای زین دورم، منو از افکارم بیرون کشید.

زین: واقعا حواسم هست.

من: میدونم، همیشه میدونستم.

لبخندی زدمو روی لبمو بوسید.

زین: چقدر انرژی میدی.

آروم گفتو سرخ شدمو سرمو پایین انداختم.
من بهش انرژی میدم؟...
لعنتی اون خودش خدای انرژیه...
اگه اون خودش میدونست چقدر پر از انرژیه الان دکل برق شده بود...
دکل برق؟ خدایا لیام تو به عشقت داری میگی دکل برق و اونوقت لوییو هری بهم دیگه میگن لاو؟...
خیلی احمقم واقعا...
________________
دکل برق 😹
الهی قربون این لیامه خنگ بشم
ووت و کامنت و انتقاداتتون خیلی بهم انرژی میدن❤
و اما سوال:
به نظرتون لری داستان چطوریه؟
Like always:لیلیآن

FOG1 {ziam} -COMPLETED-Where stories live. Discover now