13" Caccuppino "

2.5K 407 28
                                    

Liam's prove:

رو صندلی نشستمو تند تند پاهامو تکون دادم.
لعنتی لعنتی...
من نباید جواب میدادم...
البته اون کاری نمیتونه بکنه اما هرچی باشه روانپزشک عمارتیه که من فعلا توش هستم...
صدای نازک پاتریشیا منو از افکارم بیرون کشیدم.

پاتریشیا: مستر پین، میشه یک سوال بپرسم؟

من: البته.

پاتریشیا: شما دیشب تو آشپزخونه سیب زمینی درست کردید نه؟

با شک گفت و دست به سینه وایساد.
آب دهنمو به سختی قورت دادمو نگاش کردم.

من: گشنم شد و خب میدونین مولی نبود و من نمیدونستم چیکار کنم به خاطر همین خودم درست کردم. معذرت میخوام.

سرمو پایین انداختمو صدای نفس بلند پاتریشیا سرمو بی اراده بالا اورد.

پاتریشیا: خیالم راحت شد.میدونی،فکر کردم زین رفته و نزدیک بود...

تا فهمید چی گفته حرفش رو خورد و لبخند محوی زد.
لبخندی زدمو پاتریشیابه طرف یک راهرویی رفت.
خدایا اینقدر که اینجا راهرو داره،انگلستان شهر نداره...
اخه اینقدر راهرو به چه درد میخوره اخه؟...
چشمامو چرخوندمو مجله های زیر میز بغلیم رو، برداشتم.
خدا کنه مجله های اینجا جذاب تر باشن...
حداقل راجب "چگونه خودمان پسرمان را ختنه کنیم؟" نباشه...
بی صدا خندیدمو مجله رو باز کردم.
با دیدن عکسی لای مجله قلبم فرو ریخت...
نه من دیگه قلب ندارم...
ضربانی حس نمیکنم، خدایا...
آروم و با دستای لرزانم عکسو برداشتمو با دقت نگاه کردم.
این زینه؟...
زین کوچولو؟...
لعنتی این عکس کپی برابر اصل الانشه...
البته با کمی تغییرات...
خیله خب زیادی تغییرات...
اما خیلی شبیه الانشه...
هم کیوت هم جذاب و هم خوشگل...
اصلا توصیف خوب هم نمیشه براش پیدا کرد...
واقعا نمیشه،هیچ توصیفی تو لغت نامه برای زین نیست...
خدای جذابیت،کیوتیت و خوشگلیت؟...
سرمو چرخوندمو تو دلم به خودم سیلی زدم.
شیطونه میگه عکسه رو بردارم و نگهش دارم.
یعنی نگهش دارم؟...
نه نه دردسر میشه برام...
با سختی عکس رو دوباره لای مجله گذاشتمو ورق زدم.
چشماش...
شت من به چشماش دقت نکردم...
دوباره صفحه ی قبلیو اوردمو به عکس نگاه کردم.
نه، مثل اینکه قرار نیست از این عکس دست بکشم...
خدایا چشماش تو این عکس داره برق میزنه...
با سروصدا آب دهنمو قورت دادمو دوباره ورق زدم.
لعنتی موهاش چی؟لباش چی؟...
مجله رو محکم بستمو سریع زیر میز گذاشتمو به روبه روم نگاه کردم.
نه لیام باید تمومش کنی همین حالا...
اما چشماش...
قیافه ی کیوتش...
و همچنین جذابش...
لیام تمومش کن باید خودتو جمع و جور کنی...
باید نفس عمیق بکشی و به عقلت نگاه کنی و تصمیمتو بگیری...
نفس عمیق کشیدمو انگشتامو رو سرم فشار دادم.
چشمامو بعد از مدتی باز کردمو با لبخندی ملیح مجله رو برداشتمو عکسو از لای صفحه ی اولش برداشتمو تو جیبم گذاشتم.
فکر کنم مفید ترین تصمیمی بود که تو زندگیم گرفتم...
از جام بلند شدمو به سمت پلکان اصلی رفتم که صدای ماریان منو سرجام استوپ کرد.

FOG1 {ziam} -COMPLETED-Where stories live. Discover now