شکلاتش رو جوید و با خنده به هری که سعی میکرد مداد گری رو توی موهاش نگه داره و گری که غش غش بهش میخندید نگاه کرد... درست نبود اما خوشحال بود که حالا زین خونه نیست و اون میتونه تمام توجهش رو معطوف پسرش کنه.
-هری... اگه بخوای میتونی بری... من دیگه خونه ام
هری با آثار خنده ای که روی صورتش مونده بود سرش رو بالا گرفت و موهاش رو به یک سمت هدایت کرد .
-ممنونم آقای پین
و بی معطلی مداد رو روی میز گذاشت و گوشیش رو از جیب سوییشرتش بیرون کشید و پیامض رو ارسال کرد.
از جاش بلند شد و گری رو محکم بغل کرد و توی هوا چرخوند و وقتی خنده ی جیغ مانند گری رو شنید،خندید و روی مبل گذاشتش و با لیام هم خداحافظی کوتاهی کرد و از خونه بیرون زد... میدونست که میخواد چیکار کنه.
درسته! قرار بود پایین ساختمون منتظر بمونه تا لویی خودش رو برسونه و از اونحا به بعد رو با هم تصمیم بگیرن... به طرز مسخره ای تمام مدت افکارش رو راجب دوباره بوسیدن اون پسر چشم آبی کنار میزد و نوک انگشت هاش رو روی لبش که با لبخند مسخره ای کش میومد میکشید و سعی میکرد پاکش کنه اما تاثیری نداشت و باعث میشد با خجالت ریز بخنده هرچند که... اون کاملا تنها بود!
توی ساختمون گری مشغول نوشتن تکالیفش بود و لیام براش تست درست میکرد که بین تمریناتش بخوره و از نوشتن اون تکالیف مسخره ی ابتدایی خسته نشه ،کارد رو توی شیشه ی کره ی بادوم زمینی فرو برد و نزدیک تست کرد ،توی آن واحد "حساسیت " گری مثل زنگ توی گوشش به صدا در اومد و باهث شد کار رو توی شیشه رها کنه و تست رو روی کابینت بندازه.
کف دست هاش رو روی کانتر گذاشت و سرش رو پایین انداخت... مغزش درگیر چی بود که حتی داشت فراموش میکرد که میتونه با اون کار پسرش رو بکشه?
احساس میمرد که نیاز داره دود تلخ دوست داشتنی سیگارش رو همین حالا تیو ریه هاش حس کنه اما لعنتی... اینکارم جزو کارهای مرگبار برای پسرش بود... مشتش رو با حرص اما آروم روی کانتر کوبید،هیچ دلش نمیخواست حالا گری هم ازش بپرسه که چشه?!
دستاش رو به هم کشید تا خورده های ریز تست از روشون پاک بشه و بعد از آشپزخونه بیرون رفت تا حداقل بتونه توی دستشویی یه مشت آب به صورتش بپاشه و ذهنش رو از هرچیزی یا درست ترش ،هرکسی جز گری خالی کنه و شبش رو به پسرش اختصاص بده... حداقل تا وقتی که زین از کافه برگرده.
قدم های بلندش اونو خیلی سریع به اتاقش رسوند اما با دیدن در اتاق زین ،میل شدیدش برای پر کردن ریه هاش از دود چندین برابر شد... اون اتاق تنها جایی از خونه بود که پنجره اش به سمتی بود که اجازه نمیداد دود توی خونه برگرده.
زیر لب "فاکی" گفت و وارد اتاق خودش شد و چند ثانیه بعد با پاکت سیگار و فندکش برگشت و وارد اتاق زین شد و قبل از بستن کامل در با صدای تقریبا بلندی گری رو مخاطب قرار داد :
YOU ARE READING
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.
