-خیلــــی خب... امضاش کن و بعد میتونی بری
سرباز تخته شاسی رو به سمتش گرفت و دست به سینه منتظر موند تا پسر کوچیکتر امضا کنه و برگه رو پس بده.
لویی بی حواس و شلخته امضا زد و تخته رو برگردوند و اجازه ی خروج گرفت.
-دوستت بیرون منتظرته تاملینسون
سرباز که حالا روی صندلی توی راهرو نشسته بود و پا روی پا انداخته بود گفت و برگه ی مجوز خروج رو به لویی داد... قرار نبود باهاش بره تا مسیر رو نشونش بده چون لویی اون ساختمون رو خیلی بهتر از اون میشناخت .
دست هاش رو توی جیب های کت جینش فرو برد و قدم زنون از راهرو بیرون رفت و بعد از اینکه سرباز دوم با گرفتن مجوز در کوچیک رو براش باز کرد اون تونست زین رو ببینه که روی صندلی فلزی رو به روی اتاقک شیشه ای نگهبانی نشسته بود رو ببینه که سرش رو پایین انداخته بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.
-خب بگو ببینم کیو تَلَکه کردی?
لویی با خنده گفت طوری که گوشه ی چشماش چین خورده بود و دست هاش رو توی هوا تکون میداد.
زین با شنیدن صدای هیجان زده ی لویی سرش رو بالا آورد و بعد بی معطلی از جا پرید و دوستش رو محکم توی آغوش گرفت و عملا به سوالش جوابی نداد .
-پس بالاخره اومدی?
صدای آشنای مرد باعث شد هر دو به سمت صدا بچرخن... لیام با لبخند نگاهشون میکرد و دست هاش رو توی جیب پالتوش فرو برده بود .
شیفتش تموم شده بود و حالا میتونست بره خونه و راحت توی تختش بخوابه و تمام بی خوابی دیشب رو جبران کنه ولی از ظهر کنجکاو بود که بدونه اون پسربچه میتونه پول رو جور کنه و دوستش رو بیرون بیاره یا نه و حالا دقیقا وقتی که میخواست از اداره بیرون بزنه اون دوتا جوون رو با صورت های شاداب دیده بود که موفق شده بودن و خب لیام خوشحال شده بود... میتونست شور زندگی رو توی اون دوتا پسربچه ی بی هدف ببینه و نمیخواست روزهاشون بیشتر از اون پشت اون میله های مسخره بگذره.
-اومدم... موردی داره?
زین دوباره قلدر شده بود و سعی میکرد صداش کلفت تر از چیزی که هست به نظر برسه و این از نظر خودش اصلا خنده دار نبود ولی لیام نظر دیگه ای داشت... پس آروم خندید و سرش رو تکون داد و درحالی که با قدم های آروم سمت در میرفت دستش رو براشون تکون داد.
-موفق باشین پسرا
زین به پشت سر لیام چشم غره ای رفت و دستش رو روی شونه ی لو کوبید.
-بریم پس...
لویی سرش رو تکون داد و درحالی که دستش رو دور شونه ی زین انداخته بود از ساختمون خارج شدن.
-سرده لعنتی... باید پالتوهامونو بکشیم بیرون
زین پوزخندی زد و از گوشه ی چشمش به لویی که گفته بود و دستش رو از دور شونش برداشته بود و توی جیبش گذاشته بود نگاه کرد.
YOU ARE READING
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.
