زین به هوای پیدا کردن چراغ قوه اش توی ساکش رو وارسی میکرد و صدای تلق و تولوق برخورد قوطی های فلزی و گوی های قلعی توش حالش رو جا میاورد و سرش رو پر از حرارت میکرد… خیلی بیشتر از مرغرب ترین ودکای اصل روس.
-میخوای چیکار کنی زینی?
زین سرش رو بالا آورد و یپبا نگاه پیروزمندی چراغ قوه اش رو توی دستش بالا آورد و روشن کرد .
-ببین و حال کن… بازی شروع شد
گفت و بعد بی معطلی قوطی قرمز رنگ رو توی دستش گرفت و این شروع بازی بود… چراغ قوه ی پر از رنگی رو بین دندون هاش گرفته بود و چند دقیقه یکبار جاش رو عوض میکرد تا بتونه راحت بزاغشو قورت بده… قوطی هارو بی وقفه بین دست هاش عوض میکرد و تکه های رنگی نا مفهموم کنار هم به جا میذاشت و گری حرکت دستهاش رو با چشم هاش ،بی اشتباه ، دنبال میکرد و گاهی صداهای مبهمی شبیه "هیییم" "واو" و هر صدایی که شدت هیجان زدگی و کنجکاویش رو نشون میداد،از گلوش بیرون می اومد.
لیام استرسش رو تقریبا فراموش کرده بود و به ستون پشتی تکیه داده بود و منتظر تا بلکه طرح با مفهومی از بین اونها پیدا کنه و البته که مهارت دست زین رو توی دلش تحسین میکرد.
زین قوطی هارو توی ساک برگردوند و اینبار قوظی مشکی رو که پر از جای دست های رنگیش بود توی دستش گرفت و چندبار چرخوند تا به حد کافی از صدای گوی توی قوطی به وجد اومد و بعد شروع کرد بین قسمت های رنگی رو پر کردن و گاهی خطوط عجیبی که طرح رو بیشتر و بیشتر مفهوم میکرد… عجیب بود که هم گری و هم لیام فقط توی سکوت فضای زیر پل که با صدای "پیس" های پی در پی و برخورد دو فلز شکسته میشد به زین و اثرش خیره شده بودن و منتظر نتیجه بودن.
چند دقیقه ی طولانی گذشت و بالاخره زین که لبخندی به پهنای صورتش داشت با نفس راحتی که کشید قوطی خالی رنگ رو روی زمین پرت کرد و عقب کشید و بی توجه به رنگی بودن شستش اونو کنار لبش کشید.
لیام تکیه اش رو ستون گرفت و دو قدم به دیوار نزدیک شد.
-واو زینی… این معرکه اس… میخوام بهم یاد بدی … یدونه از اینا روی دیوار اتاقم میخوام
-با کمال میل
و حق با گری بود… اون معرکه بود و حال لیام رو دگرگون کرده بود…سه موجود عجیبی که بزرگترینشون با رنگ قرمز و پشت سر بقیه نقش بسته بود و کمی کوچکتر به رنگ زرد و کوچکترینشون به رنگ آبی جلوتر از همه و با بزرگترین و شادترین لبخند ایستاده بود و دست های قرمز و بلند بزرگترینشون یک دور با لطافت دور اونها پیچیده بود و با بلندی اغراق آمیزش از دوطرف انگار نوشته ای که جلوتر از همشون بود نگه داشته بود… و بله… اون کلمه ی همیشگی زین مالیک "بدون محدودیت"
-بدون محدودیت
-بدون محدودیت
هر دو زیرلب زمزمه کردن و این نگاهشون رو معطوف هم کرد… زین لبخند بزرگش رو حفظ کرده بود و جلوی لیام اون رو قورت نداده بود… این لبخند و اون گرافیتی که لیام رو بدجور یاد خانواده ای که ساخته بود مینداخت شاید یه نوع تشکر به سبک زین بود.
YOU ARE READING
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.
spray color (repeat)
Start from the beginning
