به این فکر میکرد که قراره چجوری باهاش روبرو بشه ..... قراره اونو بکشه ؟

اون تقریبا لویی رو کشت ...این واضح بود که لویی باید کشته میشد ..... اون از بلندی پرتگاه پرت شده بود اما هیچ جای بدنش یه خراشم نداشت .

اون باید منفجر میشد .... یه ادم اگه از ساختمون ۷ طبقه پرت بشه کاملا منفجر میشه ....اینجا بیشتر از ۳۰ متر ارتفاعش بود و تا الان لویی باید مرده بود .

لویی فقط قدم هاشو تند تر کرد تا قبل از تاریک شدن هوا خودش رو به کلبه برسونه .....

قاعدتا دوییدن بهتر بود .....پس لویی فقط چشماشو بستو به دوییدن ادامه داد .......

تا زمانی که به نفس نفس افتاد و خم شد و دستاشو رو زانوهاش گذاشت تا نفس بکشه .....میخواست داد بزنه .....میخواست موهاشو از ریشه بکشه .....اما صداهایی که تو سرش میپیچیدن جلو چشماشو تار میکردن و اشکای گرمش رو گونه هاش میریخت .

پاهاش لرزید و رو زانوهاش افتاد ....حس میکرد کل بدنش درد میکنه و سرش که سنگین شده بود و صداهایی که تو مغزش اکو میشد حالا قطع شده بودن و جاشو به سر درد عحیبی که تو تمام سرش میپچید و تکرار میشد داده بودن.

خودشو رو چمن تقریبا خیس و نم دار رها کرد و از روی درد چشماشو بست .

ل_چرا زنده موندم ؟

ل_چرا اجازه دادی زنده بمونم ؟

ل_چرا بهم گفت مراقبمه ولی اینکارو باهام کرد ؟

ل_چرا بخاطرش ادم کشتم ؟

ل_چرا هنوزم عاشقشم ؟

ل_چرا باید عاشقش بمونم ؟

لویی سرشو رو زمین میکوبید و داد میزد .....

درست وقتی که میخواست دوباره سرشو رو زمین بکوبه درد سرش متوقف شد.

لویی چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد .....هیچی نگفت و فقط به اسمونی که داشت به تاریکی نزدیک میشد نگاه کرد .

ل_اون بهم گفت دوستم داره .....یعنی هنوزم دوسم داره ؟

میتونست اشکایی که از گوشه چشمش میریختن رو حس کنه .

ل_بهم گفت دلم برات تنگ میشه .....یعنی دلش برام تنگ شده ؟

از جاش پرید و دستشو روی گردنش کشید وقتی خواست دوباره شروع به حرکت کردن بکنه .

ل_من باید خودمو به کلبه برسونم .....باید هری رو پیدا کنم ....حتما جواب قانع کننده ای داره .

لویی زیر لب گفت و دستشو تو جیب شلوارش برد و گوشیش رو در اورد ...... اما با دیدن گوشیه خورد شدش اه کشید و سیمکارتشو در اورد و گوشیش رو یه گوشه پرت کرد .

ل_همیشه باید چیزی وجود داشته باشه که گند بزنه به حالت .

لویی داد زد و به راه رفتنش ادامه داد .




Wolve [L.S]Where stories live. Discover now