وقتی که شیر آبو باز کرد تا وان حموم رو پر کنه خورشید داشت غروب میکرد. مهمونی بیشتر از چیزی که انتظار داشت طول کشیده بود و گونه هاش از زیاد لبخند زدن درد گرفته بودن. اون اجازه داد دامنش روی زمین بیوفته و دستاشو پشتش برد تا سوتینشو باز کنه. درحالی که افتادن سوتنیش روی زمین رو حس میکرد آه کشید، یه نوع از آزادی توی لخت بودن هست. احساس میکرد پوستش آزادانه توی حموم نیمه روشن نفس میکشه. دستای کوچیکشو به صورت دایرهای روی شکم و گردنش میکشید ولی امیدوار بود که این دست ها متعلق به کس دیگهای بودن.وقتی که توی وان خوابید آب پوستشو سوزوند. اولش یکم لرزید ولی بعدش اونقدر توی آب فرو رفت تا اینکه پشتش کامل به کف وان چسبید. آب دقیقا تا روی سینه هاش میومد. قطره های کوچیک عرق روی پیشونیش شکل گرفتن و اون با دست خیسش اونا رو پاک کرد. بعد از یه مدت، میتونست احساس کنه که ماهیچه هاش آروم میشن. ولی به جای اینکه همونجا دراز بکشه، نشست و زانو هاشو توی بغلش گرفت و چشماشو بست. با اینکار اجازه داد ذهنش به جاهای غیر قابل توصیفی پرواز کنه.
هری میتونست درحالی که از پله های خونه بالا میره صدای آب رو بشنوه. اون امروز روز خوبی نداشت، مردم راجبش حرف میزدن و بهش خیره میشدن. ولی هنوزم میتونست احساس کنه که یه گل کوچیک توی سینش میشکفه و اون دقیقا میدونست کی دونهی گلو کاشته.
در دستشویی اصلی کامل باز بود. هری قبلا اونجا نرفته بود، اون همیشه از دستشویی ای که توی اتاق ابیگل بود استفاده میکرد. جلوی در باز دستشویی ایستاد و سرشو خم کرد تا بتونه داخلشو ببینه.
اتاق نیمه روشن بود، تنها منبع نور، خورشیدی بود که داشت غروب میکرد و چند تا شمع که داشتن با یه روشنایی ظریف و شکننده میسوختن. هری نمیتونست هیچ چیزی به جز یه وان قدیمی ببینه. اون یه نفس تیز کشید و این نور چشمک زن شمع ها و یا وان عجیب نبودن که باعث شدن این شکلی نفسش ببره. کسی که نفسشو گرفته بود دختری بود که توی وان نشسته بود. موهاش رو گوجه ای جمع کرده بود و چونش روی زانوهاش استراحت میکرد. اون به نظر خیلی گم شده میومد و همینطور خیلی شکننده و کوچولو. خیلی لخت.
هری میخواست بره پیشش. اون میخواست لباساشو در بیاره و با ادلاید توی آب فرو بره. اون میخواست عمیقانه به چشمای آبی اقیانوسی ادلاید نگاه کنه و مژه هاشو بشماره. و اون دوباره اونجا بود، احساسی که توی سینش بود برگشته بود، انگار که داره توی وجود ادلاید غرق میشه، انگار که روح ادلاید برای این دنیا زیادی بزرگه.
خون هری میجوشید و درحالی که احساس میکرد به خاطر اینکه چیزی رو میخواد که هیچوقت نمیتونه مال اون باشه میسوزه، گونه هاش قرمز شدن. اون لبشو گاز گرفت تا جلوی آه کشیدنشو بگیره. ادلاید خیلی زیبا بود، و خیلی از محدودهی هری خارج بود.
یه دفعه هری دیگه نمیتونست تحملش کنه، اون برگشت و راه رفت، تقریبا به سمت اتاق خواب دوید. اون دیگه نمیتونست جلوی خودشو بگیره، داشت دیوونه میشد. باید همهی اینا رو از خودش بیرون میریخت.
هری با شدت در رو باز کرد. ابیگل از جاش پرید و برگشت تا نگاهش کنه. اون فقط لباس زیر تنش بود و پیرهنیکه توی مهمونی تنش بود روی زمین دور مچ پاهاش پیچیده شده بود. خوبه.
هری به سمتش هجوم آورد و انقدر محکم لباشو روی لبای ابیگل گذاشت که دندوناشون تقریبا روی هم ساییده شدن. هیچ احساسی توی اون بوسه نبود. فقط هوس و ناخونایی که به لباس ها چنگ میزدن.
ابیگل جواب بوسشو داد و با دستاش تیشرت هریو گرفت. هری تیشرتشو در آورد و دستاشو توی موهای ابیگل دفن کرد. ابیگل همزمان هم خیلی خشک بود و هم خیلی نرم، و هری اونو جوری بوسید که انگار از سنگ درست شده.
همهی دفعه های قبلی اونا مثل عادت بود : ببوس، لمس کن، به فاک بده. ولی این دفعه هری توسط میلی که از هر چیزی که تا حالا حس کرده بود قوی تر بود کنترل میشد. چون وقتی که ابیگل رو خوابوند و گردنشو بوسید، موهای تیره و چشمای قهوه ای نمی دید، به جاش موهای طلایی و چشمایی که ابی بودن رو می دید.
♡♡♡♡♡♡
ووت و کامنت یادتون نره 💚
All The Fucking Love Xx
Cbaw .-.
YOU ARE READING
Daddy Issues || h.s
Teen Fictionاگه میخواستی توی اتاق رختکن یا دستشویی دخترا به اسمش اشاره کنی ، همیشه همون نگاه و نیشخند تکراری رو میگرفتی که بقیه به سمتت پرتاب میکردن ؛ چون اون یه افسانهی شهری بود. بعضی از مردم وقتی میخواستن راجبه اینکه دوران نوجوونی چقد خوبه پز بدن به خواهر و...