0.2

622 81 30
                                    

نور خورشید از پنجره وارد اتاق شد و به صورتش تابید و بهش روشنایی ملایمی داد. ناله کرد و چشماش رو باز کرد. شاخه های لُخت درخت گیلاس بیرون پنجره توی دیدش بودن‌. به نظر میرسید میخواد ریشه هاشو رها کنه و با باد بره. اون نمیدونست، شاید فقط برای مدت زیادی به درخت خیره شده بود و داشت خیال پردازی میکرد.

توی جاش چرخید تا با تخت خالی رو به رو بشه. مثل همیشه، این مثل این بود که ابیگل نمیتونه تا وقتی که اون بیدار شه توی تخت بمونه. اون هیچوقت توی تخت نبود تا بهش صبح بخیر بگه یا سعی کنه ببوستش ولی به خاطر بوی بد دهنش توی صبح نتونه. اولش، اون اینو راجبش دوس داشت. اون مستقل بود و نیاز به تایید کسی نداشت. ولی همینطور که زمان گذشت، اون فهمید که آرزو میکنه یه بار، فقط برای یه بار، ابیگل وقتی که بیدار میشه توی تخت باشه.

این هیچوقت اتفاق نمی افتاد.

یه ناله‌ی دیگه کرد و از روی تخت بلند شد و پاهای برهنشو روی زمین گذاشت. اینکه صبحا که بیدار میشه هوشیار شه یکم براش زمان میبرد. معمولا یه دوش آب گرم، یه سری نرمش صبحگاهی و چند فنجون قهوه برای هوشیار کردنش کافی بودن. ولی امروز اون کاملا هوشیار بود، چونکه ناگهان اون دختری که توی آشپزخونه بودو به یاد آورد. دختری که چشمای درخشان داشت و یه قاشق کره‌ی بادوم زمینی توی دهنش بود. ادلاید‌. دختر ابیگل. و اگه این به اندازه‌ی کافی بد نبود، اون جوری که ادلاید بهش نگاه میکردم یادش بود. مثل یه ببر که به شکارش خیره میشه. و اون دوست نداشت حس کنه که شکار ادلایده.

وقتی که از حموم در اومد، حلقه های آزاد موهاش که خیس بودن جلوی چشماش افتاده بودن و صداهای محوی از طبقه‌ی پایین میشنید. فورا احساس کرد که شکمش به هم میپیچه. بنا بر دلایلی، نمیخواست دوباره ادلاید رو ببینه. اون نمیخواست ادلاید دوباره اونجوری باهاش حرف بزنه.

لب پایینشو کشید توی دهنش و گازش گرفت. برای یه لحظه با خودش فک کرد که دوباره به تخت برگرده و به ابیگل بگه که حالش خوب نیست و تمام روز توی تخت میمونه. ولی بعدش فهمید که اونجوری چقد مسخره به نظر میومد. اون دیر یا زود به هر حال مجبور بود باهاش روبه رو بشه. اون عملا اینجا زندگی میکنه و ادلاید صددرصد اینجا زندگی میکنه. این یه معجزست که قبلا با هم رو به رو نشدن. ولی اگه چیزی که ابیگل بهش گفته درست باشه، اون دختر بیشتر وقتشو با دوستاش درحال مشروب ارزون خوردن و رقصیدن با آهنگایی که هیچکس دیگه‌ای بهشون گوش نمیده توی جنگل میگذرونه.

پس یه سری لباس پوشید و به طبقه‌ی پایین رفت. فک میکرد برای امروز آمادست، ولی نبود.

هیچی نمیتونست اونو برای اتفاقی که قرار بود امروز بیفته آماده کنه.

یا روز بعدش.

یا هر کدوم از روزایی که بعدش میومدن.

♡♡♡♡♡♡

گایز این فن فیک با اینکه چپتراش کوتاهن ولی متنش واسه برگردوندن به فارسی یکم سخته پس لطفن تا جایی که میتونید به بقیه معرفی کنید ^^

ووت و کامنتم یادتون نره 💚

All The Fucking Love Xx
Cbaw .-.

Daddy Issues || h.sWhere stories live. Discover now