0.4

506 68 12
                                    

وقتی بوسشون تموم شد گونه هاش قرمز بودن و چشماش میدرخشید. ولی همه‌ی اینا وقتی که به ساعت نگاه کرد تموم شدن. گونه هاش بی رنگ شدن و یکم بیشتر از چیزی که هری انتظار داشت هلش داد.

" ادلاید! " داد زد و کل خونه با صداش پر‌ شد. " دیرمون شده! ... من خیلی متاسفم هری ولی باید برم. قول میدم وقتی برگشتم اون بوسه رو تموم کنیم. " از آشپزخونه بیرون رفت و هریو با یه دستگاه اسموتی ساز کثیف و جعبه‌ی خالیه سریال تنها گذاشت.

میتونست بشنوه که ادلاید داره از پله ها پایین میاد. پاهای برهنش به خاطر برخورد با زمین صدا میدادن. اون از جلوی در آشپزخونه رد شد ولی بعدش برگشت و وارد آشپزخونه شد. درحالی که به سمت هری می دوید یه لبخند شیطانی صورتشو گرفت. روی نوک پاهاش ایستاد تا هم قدش بشه و گونشو بوسید‌.

" روز خوبی داشته باشی ددی‌. " زمزمه کرد و با سرعت از آشپزخونه خارج شد.

دو دقیقه بعد صدای ماشین اومد که از پارکینگ خارج شد و وارد خیابون شد.

خونه خالی بود ولی ذهن هری خالی نبود.

مغزش پر از صدای ادلاید بود که ددی صداش میکرد، ددی، ددی، و همینجوری تکرار میشد. اون از این کلمه متنفر بود، خیلی پست کننده بود. هم برای کسی که میگفتش و هم برای کسی که میشنیدش.

آه کشید و از اپن آشپزخونه دور شد. اون باید به ادلاید میگفت که دیگه اونجوری صداش نکنه. این درسته که بعضی مردم فک میکنن اون باید مثه یه پدر براش باشه ولی امکان نداشت اینکارو کنه. اون برای پدر بودن به اندازه‌ی کافی بزرگ نبود. چه برسه پدر‌ اون باشه.

کاسه‌‌ای که ادلاید توش سریال خورده بود رو برداشت و توی ماشین ظرف شویی گذاشت و بعدش رفت طبقه‌ی بالا تا لباس درست حسابی بپوشه. باید از اینجا بیرون بره. اگه یکم هوای تازه نمی گرفت صددرصد دیوونه میشد.

پس قبل از اینکه توی صبح سرد بیرون بره یه ژاکت بزرگ بافتنی پوشید و دستمال سرشو بست. باد خنک زیر لباساش وزید ولی اون سعی کرد نادیدش بگیره. راه رفتن توی محله و جنگل توی صبح زود یکی از کارای مورد علاقش بود. این کار ذهنشو باز میکرد. باعث میشد فکر کنه. ولی امروز نه. امروز یه چیزی بود که اذیتش میکرد. یه نفر بود که اذیتش میکرد.

و اون یه نفر دختری بود که درحالی که با مادرش به مدرسه میرفت، به شاخه های درختا که با باد تکون میخوردن خیره شده بود.

ماشین ساکت بود. مثل همیشه. اونا عادت نداشتن صبح زود با هم حرف بزنن. اون میدونست که مادرش سکوت و آرامش رو دوس داره و میتونست اینو درک کنه، چون که خودشم همینطور بود. اون فقط آرزو داشت مادرش بعضی وقتا بگه 'صبح بخیر' یا 'روز خوبی داشته باشی' . اون هیچوقت همچین چیزایی نمیگفت. و ادلاید یاد گرفته بود ازش انتظار نداشته باشه که همچین چیزایی بگه. این دلیلیه که اون خیلی شوکه شد وقتی مادرش گفت:

Daddy Issues || h.sWhere stories live. Discover now