1.2

404 69 10
                                    

ادلاید توی راه خونه‌ی لیا با هری و ابیگل سوار ماشین نشده بود، اون میخواست با دوچرخش بیاد. دوچرخش یه دوچرخه‌ی قدیمی و آلومینیومی بود که با خاک پوشیده شده بود‌ ولی ادلاید اونو بیشتر از هر چیزی دوست داشت. روندن اون دوچرخه باعث میشد احساس آزاد بودن کنه و حتی توی هوای منجمد کننده‌ی بهار هم میتونست بدون پوشیدن ژاکت برونتش. باد رو حس میکرد که پوستشو گاز میگیره. وقتی که باهاش توی خیابون ها سرعت میگرفت، هری میتونست اینو توی چشماش ببینه. جوری که چشماش روشن میشدن و موهاش با باد تکون میخورد باعث میشد شبیه یکی از موجودایی باشه که از یه دنیای دیگه میان، مثل یه سایرن. [ زنایی که توی داستان های تخیلی هستن و با آواز خوندنشون مرد هارو کنترل میکنن. ] ولی الان، ادلاید و دوچرخش از توی دید هری خارج شده بودن.

مردم همه جا بودن، صورت هایی که هری هیچوقت ندیده بودشون و اسمایی که نمیشناخت. ولی به نظر میرسید همه هری رو میشناسن. اون از جوری که بقیه بهش نگاه میکردن متنفر بود، انگار که یه آدم عجیب الخلقه توی سیرکه. زمزمه ها از همه چی بدتر بودن. اونا احتمالا فکر میکردن که زمزمه هاشون به قدری آرومه که هری صداشون رو نمیشنوه ولی هر وقت از کنارشون رد میشد میتونست ببینه که چجوری پیشونیشونو چین میدن و ساکت میشن. اون امیدوار بود که ابیگل اینجا باشه تا باهاش حرف بزنه ولی اون دقیقا همون لحظه ای که وارد خونه شده بودن غیبش زده بود. این مثل این بود که هری وسط یه اقیانوس تنهاست، داره تلاش میکنه ولی نمیتونه سرشو روی آب نگه داره.

یه دفعه، یه چیز صورتی با سرعت به طرفش اومد و وقتی که میخواست از کنارش رد شه به پاهاش خورد. بدن کوچیکش با موهای بلوند و صدای خندش که مثل زنگ بود باعث شد هری مور مورش شه. نیازی نبود صورتشو ببینه تا بفهمه که اون کیه.

" ادی! تو اینجایی. " کیران در حالی که ادلاید به سمت جمعیت میرفت داد زد. " خدا رو شکر که اینجایی. لیث ولم کرد تا بره نوشیدنی بگیره و لیا با جکسون توی باغه. "

ادلاید یکم خندید و دستشو دور شونه‌ی کیران حلقه کرد. " میدونی که من فرشته‌ی نجاتتم، همیشه اینجام تا نجاتت بدم. "

" به خاطر همینه که خیلی دوست دارم. " کیران یه بوسه‌ی کوچیک روی گونه‌ی ادلاید گذاشت.

" عیییی. " ادلاید گفت و سریع دستشو روی گونش کشید تا جای بوسه رو پاک کنه. " اگه جرئت داری دوباره این کارو بکن. "

کیران قیافشو آویزون کرد و دقیقا وقتی که میخواست یه چیزی بگه با رسیدن لیث متوقف شد. " قبل از این که دوباره شروع کنید به دعوا کردن راجبه اینکه کی باکرگی کیو اول گرفته بس کنید. من مشروب آوردم. " لیث سه تا لیوان شامپاین توی دستش داشت و یه بطری پر هم بین بدن و بازوش نگه داشته بود.

" بذار اونو ازت بگیرم. " ادلاید گفت و قبل از اینکه در بطری رو باز کنه و یه نفس نصفشو بخوره اونو از زیر بازوی لیث در آورد. امروز یا دوشنبه بود، یا سه شنبه و یا یکشنبه. " و فقط برای اینکه روشنت کنم، کیران بکارت منو نگرفت، او قرضش گرفت. حالا قبل از اینکه تموم این شامپاین رو بخورم و هیچیشو براتون نذارم خفه شید. "

Daddy Issues || h.sحيث تعيش القصص. اكتشف الآن