0.9

441 69 26
                                    


وقتی که اومد خونه، گونه هاش قرمز بودن. درو آروم پشت سرش بست و ژاکتشو روی زمین پرت کرد. اون هیچوقت طرفدار چوب لباسی نبود.

خونه به نظر خالی و ساکت میومد و باعث شد اولش فکر کنه که توی خونه تنهاست. ولی بعدش تونست صدای کم موسیقی که از طبقه‌ی دوم میومد رو بشنوه. لبشو گاز گرفت. مونده بود کی میتونه تو این خونه موسیقی گوش کنه. مامانش هیچوقت به این مدل آهنگ گوش نمیده. که معنیش فقط یه چیزه: اون اینجاست.

پاهاش که با جوراب پوشیده شده بودن شروع کردن به حرکت کردن. حرکتش تقریبا بر خلاف خواسته‌ی خودش بود. میتونست قلبشو حس کنه که توی گلوش میتپه. درحالی که راه میرفت دستاشو مشت کرده بود.‌ یه احساس مثل ترس عمیقا توی شکمش به وجود اومده بود ولی این جلوشو نگرفت. انگار که موسیقی براش یه تله بود تا به طبقه‌ی دوم بکشونتش. اون قبلا هیچوقت همچین حسیو نداشت. خیلی ترسیده بود ولی در عین حال هیجان زده بود. با اینکه میخواست از این حس متنفر باشه، نمیتونست کاری جز دوست داشتنش بکنه.

در اتاق مامانش کاملا باز بود. جلوی در ایستاد. به نظر میرسید صدای آهنگ از اونجا میاد. نفسشو نگه داشت و بی صدا وارد اتاق شد. اتاق خالی بود.

اخم کرد، میخواست برگرده و از اتاق بره بیرون ولی بعدش چشمش به در دستشویی‌ای که توی اتاق بود افتاد. درش نیمه باز بود.

یه صدایی توی ذهنش بود که بهش میگفت از اتاق بره بیرون ولی یه صدای دیگه، که از اون یکی قوی تر بود، بهش میگفت که ادامه بده. پس به سمت در دستشویی قدم برداشت. وقتی که نزدیک تر شد، صدای آب به گوشش رسید. و یه صدای دیگه که آروم با آهنگ زمزمه میکرد. تقریبا وقتی که فقط یه متر با در دستشویی فاصله داشت ایستاد. سرشو یواش جلو برد تا بتونه داخل دستشویی رو ببینه. فقط میتونست یه قسمت کوچیکشو ببینه. از اون جایی که وایساده بود دوش توی دیدش نبود. پس یه قدم دیگه برداشت و سعی کرد دید بهتری برای خودش درست کنه.

یه دفعه، صدای آب متوقف شد و ادلاید میتونست صدای پاهای هری رو بشنوه که از حمام خارج میشن. سریع یه قدم به عقب برداشت و نفسشو نگه داشت. امیدوار بود هری نبینتش.

برای یک دقیقه هری توی دید نبود. احتمالا داشت خودشو با حوله خشک میکرد. ولی بعدش جلوی آینه که توی دید ادلاید بود ایستاد.

اون لخت بود. و ادلاید میتونست اونو با همه‌ی شکوهش ببینه. وقتی که هری به سمت راست برگشت، موهای فرش که به صورتش چسبده بودن مشخص شدن و ادلاید سعی کرد نهایت استفاده رو از چیزی که میبینه ببره. دماغ بی نقصش و لبای برجستش توی نوری که از پنجره‌ی دستشویی به داخل میتابید معلوم بودن.‌ بعدش چشماش به سمت بدنش، پاهای بلندش، پشت لختش و عضله های زیر پوستش که تکون میخوردن حرکت کردن. وقتی که چشماش به باسنش رسیدن برای چند لحظه متوقف شد. ادلاید میتونست حس کنه که یه نیشخند گوشه‌ی لباش شکل میگیره. پوست هری روشن بود، تقریبا مثل سفید شیری با رده هایی از صورتی که به خاطر آب داغ به وجود اومده بودن. ادلاید مونده بود که پوست هری توی تابستون چه شکلی میشه. وقتی که خورشید میتونه ببوستش و بهش یه رنگ کاراملی روشن بده.

Daddy Issues || h.sWhere stories live. Discover now