0.6

413 71 9
                                    

ابیگل ثانیه ای که دخترش از پله ها بالا رفت سقوط کرد. شونه هاش پایین‌ افتادن و آه کشید. " من نمیدونم باهاش چه کار کنم. " زمزمه کرد و روی پله ها نشست.

هری میدونست که باید بره اونجا، بشینه و بازوهاش رو دورش بذاره، ولی نمیخواست این کارو کنه. بعد از دیدنش توی اون وضعیت، اون همه سرد بودن با دختر خودش، حتی یک تیکه کوچیک از اونم نمیخواست ابیگل رو آروم کنه. بعدش اشک هارو دید که از گونش پایین میریختن.

دو قدم بلند برداشت و بعدش کنارش بود. سرشو به سینش فشار داد و بغلش کرد. " من فقط... اون خیلی خستم میکنه. نمیدونم باید چه کار کنم. " زمزمه کرد. تمام بدنش میلرزید. خیلی زود معلوم شد چیزی که هری اولش فکر میکرد پشیمونیه به خاطر رفتار غلط با دخترش، یه چیز دیگست. که اون گریه نمیکرد چونکه برای آینده‌ی دخترش ترسیده بود. اون گریه نمیکرد چونکه برای اینکه احمق صداش کرده بود احساس بدی داشت. نه، اون گریه میکرد چون برای خودش متاسف بود.

هری همون موقع میخواست ولش کنه، ولی یه جورایی فهمید که نمیتونه. هیچ راهی نیست که اون الان خودشو عقب بکشه، نه وقتی که اون بالاخره داشت از خودش احساسات نشون میداد. نه وقتی که یه احساس خاص توی قلبش بود، مثل اینکه داشت میلرزید. چیزی که به طور اشتباهی عشق تفسیرش کرده بود.

" ششش، همه چی درست میشه. " زمزمه کرد، ولی به محض اینکه گذاشت کلمات از دهنش خارج بشن، احساس کرد که ماهیچه های ابیگل منقبض شدن. اون راهشو از بین بازوهای هری باز کرد و دقیقا به چشماش نگاه کرد. چشمای سرد و قهوه‌ایش میتونستن پوستو سوراخ کنن. " میدونم همه چی درست میشه، نمیخواد از من نگه داری کنی. "

از جاش بلند شد و هریو روی زمین تنها گذاشت. چرا هر وقت که یکم بیشتر به هم نزدیک میشدن هلش میداد عقب؟

هری هیچوقت خودشو توی این موقعیت تصور نکرده بود. اون همیشه فکر میکرد که تا الان عشق حقیقیشو پیدا کرده و دارن توی یه آپارتمان شلخته که نصف شب ها پارتی های رقص بزرگشونو دارن باهم خوشحال زندگی میکنن. اون همیشه فکر میکرد کسیو پیدا میکنه که باهاش دعوا کنه، کسی که برای نبستن در یخچال از دستش عصبانی بشه، کسی که میتونست هر وقت خواست دستاشو دورش حلقه کنه، بدون ترس از اینکه به عقب هل داده بشه. اون همیشه فکر میکرد که تا الان، اون شخصو پیدا کرده. ولی اینجوری که مشخصه، نکرده.

" داری میای؟ " صدای تیزش هوا رو برید و هری از افکار  مصیبت بارش بیرون اومد. " چی؟ "

" میای یا نه؟ بهت قول دادم اون بوسه رو بعدا تموم میکنیم، ندادم؟ "

توی اون لحظه، هیچ چیزی نبود که هری از رفتن با ابیگل به اتاق کم تر بخواد، ولی هیچ راه فراری نبود. پس از جاش بلند شد و دنبالش از پله ها بالا رفت.

♡♡♡♡♡♡

این فن فیک فوق العادست 😭😭
ینی قشنگ با ترجمه کردنش لذت میبرما *-*
نظر شما چیه؟

ووت و کامنت یادتون نره 💚

All The Fucking Love Xx
Cbaw .-.

Daddy Issues || h.sWhere stories live. Discover now