به سمتِ ساحل رفتيم ، و نزديك به جايي كه دفعه ي گذشته رفته بوديم شستيم.
جوِ بدي بينمون بود ، و هيچكدوم سعي نميكرديم تا صحبت بكنيم ... دِلَم براش تنگ شده بود ، نسبت به گذشته لاغر شده بود.-"چرا جوابـ تلفن و پيام هام رو نميدادي؟"
اروم ، و شبيه به اولين باري كه همو ملاقات كرديم صحبت كرد :"تلفنم شكسته"
اشـكـام رو پاك كردم ، و سعي كردم تا صدام نلرزه
-"چرا خونت رو عوض كردي؟ چرا از سرِ كارِت بيرون اومدي ؟ چرا سعي نكردي منو پيدا كني؟"
صداي موجِ ساحل ميومد و جوي كه بينمون بود رو سرد تر ميكرد...-"چرا اينكارو كردي؟ مگه نميدونستي كه دوسـت.." اون نزاشت حرفم رو ادامه بدم .
"من براي يه پروژه ي جديد به بوسـان رفتم. اونجا اب و هوا خيلي خوبه"
-"سعي داري چي بگي؟"
"من اينجوري خوشحال ترم جيسو ، و مطمئن باش روزي متوجه ميشي كه اين به نفعت بوده ، ميخوام به بوسـان برم و زندگي جديدي رو شروع كنم"
پوزخندي زدم :
-"اره ميبينم"به سمتِش برگشتم ، سعي داشت لبخند بزنه ، اما غم رو تو چشماش ديدم . اگه اين چيزي بود كه اون ميخواست ، پس من هم بايد قبول ميكردم.از جام بلند شدم ، بعد از مدتي اون هم بلند شد و كنارم ايستاد ، بهم نگاه نميكرد ، و چشماش به سمتِ موج بود...
-"اگه واقعا اينطور خوشحال تري ، پس منم خوشحالم ، من ممنونم ... ممنونم از اينكه تو اين زمان چيزهايي رو بهم ياد دادي! ممنونم بابته همه چي"
به سمتم برگشت ، اشك تو چشماش جمع شده بود.. جوابم رو نداد و منم تصميم گرفتم حرفي نزنم. به سمتِ ايستگاهِ اتوبوس راه افتادم ، ولي متوجه شدم كه اون هم داره پُشتِ سرم قدم برميداره...
"تو حالِت خوبه؟"
چشمام رو بستم ، و صداش رو تو ذهنم ضبط كردم . اون صداي عميقش... سرمو تكون دادم و لبخندِ تلخي زدم ، و براي اخرين بار بهش نگاه كردم ، زيبايي اون غيرِ قابلِ وصف بود.. چطور ازم ميخواست كه فراموشش بكنم؟
صداي اتوبوس من رو به خودم اورد . سوار شدم ، براي اخرين بار بهش نگاه كردم. و چند ثانيه بعد اتوبوس شروع به حركت كرد ، از پنجره بهش نگاه ميكردم...
-"نگه داريد ، لطفا نگه داريد"
تمامِ كسايي كه داخلِ اتوبوس بودن به سمتم برگشتن . با سرعت از اتوبوس پياده شدم و به سمتش رفتم ... اون از حال رفته بود و رو زمين افتاده بود
••••"مين يونگي ، ٢٦ ، ناخوداگـاه بي هوش شده و از حال رفته"
در حالي كه به سرعت ويلچرش رو به سمتِ اتاقي ميبردن ، پُشتِ سرشون ميدويدم ، و صداي دكتر رو ميشنيدم.
"اقاي مين ، صداي منو ميشنويد؟"
اونـارو دنبال كردم ، تا زماني كه اونو واردِ بخشِ مراقبتـهاي ويژه كردن و درو روي من بستن
••
"شما نسبتي با اقاي مين داريد؟"-"مين جيسو هستم"
"پس خواهرشون هستيد؟" در اين وضعيت ، تنها راهي كه ميتونست منو اينجا نگه داره دروغ گفتن بود.
-"خواهرش هستم ، وضعيتش چطوره؟"
دكتر سرش رو تكون داد:"واقعيتش زياد خوب نيست و بايد بقيـه ي اعضاي خانواده به سرعت پيشش بيان" و بعد صفحه ي مانيتور رو به سمتِ من چرخوند. و با خودكارش به چيزي اشاره كرد ، گيج نگاهش كردم.
"اين سفيـدي هـا ، نـشون دهنده ي تومورِ مغزي هستند"
YOU ARE READING
MYG • Rainy Days • [ Persian Ver ] 🌿
Fanfictionمـيـن يـونگـي x ميـن جـيـسـو • كـاري از تيـم ترجمـه ي ميـن شـوگٓا آي آر• #4 in SUGA #6 in SUGA #23 in SUGA #15 in BTS #125 in Persian #347 in Fanfiction