•قسمت پنجـم•

1.2K 148 2
                                    


•مين يونگي•

روزها براي من به آرومي ميگذشتند ، شايد اونا هم دلشون به حالِ من سوخته بود.
هرروز صبح به كلاس ميرفتم ، و بعد از درس دادن به بچه ها به خونه برميگشتم ، و تمامِ شب رو در موردِ جوابِ آزمايشم فكر ميكردم و حرفهاي دكتر تو ذهنم تكرار ميشد....

"نتيجه ي آزمايش نشون دهنده ي تومورِ مغزيـه ، و متاسفانه از نوعـه بدخيم هم هست"

نميدونستم چه عكس العملي بايد نشون بدم ، تنها چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه بپرسم : "قابلِ درمان هست؟"

"از بين بردِ كاملِ تومور كارِ غيرِ ممكنيـه ، اما شايد با انجامِ چند عملِ جراحيِ پُر هزينه و سخت ، بشه كارهايي انجام داد"...

تو سنِ كم خانوادم رو از دست داده بودم ، و خالَم سرپرستيم رو قبول كرده بود ، اما چند سال بعد اون رو هم از دست دادم.

دورانِ بچگِي ناراحت كننده اي داشتم  ، اما به اين جور زندگي كردن عادت كرده بودم. بعد از اينكه جيسو واردِ زندگيم شد ، ناخواسته خواستارِ بيشتر زندگي كردن شدم ، قبل از اون ، حتي شايد براي كسي زنده يا مُرده بودنم فرقي نداشت..

با دختر خالم تماس گرفتم .. بعد از كُلي فكر كردن تصميم گرفتم تا قضيه رو براش تعريف بكنم ، اون حق داشت كه خبر داشته باشه

به مرتب ترين شكلِ ممكن لباسهام رو عوض كردم ، و به سمتِ رستوراني كه قرار بود همو ملاقات كنيم رفتم.

نميخواستم از اول واردِ اصلِ ماجرا بشم ، براي همين اروم اروم شروع به تعريف كردم ، و
بعد از نشون دادنِ جوابِ ازمايشم ، و توضيح دادن بهش هيچ جوابي ازش نشنيدم ، اون شوكه شُده بود ، اما زماني كه به خودش اومد ، شروع به دادو بيداد كردن كرد ، و ميز رو بهم ريخت ، من هرگز انتظارِ همچين رفتاري رو از اون نداشتم.  اگر كسي مارو از دور ميديد ، فكر ميكرد كه كاغذي كه بهش نشون دادم برگه ي طلاقمون باشه ، نه برگه ي مرگِ من.....

MYG • Rainy Days •  [  Persian Ver  ] 🌿Where stories live. Discover now