•پـارتِ شــانزدهــم•

834 111 0
                                    

•يونگي•
-
"اه ، يونگي ، تو نميتوني اينكارو انجام بدي! باور كن اون لياقتِ اينو نداره"

به 'ته ني' دختر خالم نگاه كردم

سيگارمو كنار گذاشتم . و در حالي كه از قهوم ميخوردم رو به ته ني گفتم -"اين براي اون بهترين انتخابه"

"درسته! اما راه هاي ديگه اي وجود داره! نه اين... تو بابتش از كارِت استعفا دادي و خونت رو فروختي..." اون گريش گرفته بود. "اين تا چه مدت قرارِ ادامه پيدا كنه؟"

دستي به سرم كشيدم ، -"ته ني ، تا يه هفته ديگه همه چي به حالتِ عاديش برميگرده! و حتي كسي متوجه نبودنِ من نميشه ، و باور كن اين بهترين راه براي اينه كه اون منو فراموش بكنه... و من اونو"

ته ني از رو صندلي بلند شد ، عصباني به نظر ميرسيد ، اما نميتونست داد بزنه ، ما تو كافي شاپِ هميشگي بوديم

"اشتباه ميكني يونگي !! زماني كه تو مارو ترك كني . همه چيز نابود ميشه."

سرمو تكون دادم و بعد از چند دقيقه به سمتِ دستشويي رفتم .

•جيسو•

واردِ كافي شاپ شدم ، مغزم خيلي درگـير بود ، بعد از سفارش دادنِ يه امريكانو ، چشمم به كسي خورد... اون دختر خاله ي يونگي بود!

با سرعت به سمتش رفتم . و اونو به سمتِ خودم برگردوندم ، اون داشت گريه ميكرد.

با تعجب بهم نگاه كرد ، و گريش بيشتر شد.

-"شما منو ميشناسيد ، درسته؟"

سرشو به نشانه ي نه تكون داد.

-"لطفا .. به من دروغ نگيد . شما دختر خاله ي يونگي هستيد ، درست ميگم؟"

صداي گريش بيشتر شد ، اطرافيانمون بهمون نگاه ميكردن .

-"خواهش ميكنم ... بهم بگيد كُجاست! من بايد باهاش صحبت بكنم ، اون به تلفنام جواب نميده ، لطفا بهم بگيد"

اشكاش رو پاك كرد ، و بعد از صاف كردنِ صداش گفت :"متاسفم ، اما من نميدونم اون كجاست !"

سرمو پايين انداختم ، و بعد ازش خواستم تا گوشيش رو بهم بده. اول تعجب كرد ، اما بعد اسمـم و شمارَم رو براش سيو كرد.

-"ميشه لطفا ، در صورتي كه خبري ازش گرفتيد بهم اطلاع بديد؟"

اون كمي مكث كرد اما قبول كرد... لبخندي زدم. بالاخره يه اميدي پيدا كرده بودم! ممكن بود بتونم باز هم چهره ي يونگي ببينم. بعد از تعظيم كردن به سمتِ خروجي راه افتادم... اما اون زمان هرگز متوجه نشدم كه با يونگي تو يه مكان بودم.

MYG • Rainy Days •  [  Persian Ver  ] 🌿Where stories live. Discover now