•قسمتِ دوم•

1.7K 180 2
                                    


يك روزِ بارونيِ ديگه بود ، كه من كنارِ عكاسي منتظرِ مين يونگي بودم تا بياد و عكس هارو عوض كنيم .

چترمو بستم و زيرِ سقف رفتم ، پاكتِ عكسهارو باز كردم ، و يكي از عكسهارو دراوردم ، درواقع ميخواستم اون عكس رو براي خودم نگه دارم ، به عكس خيره بودم ، كه كسي رو شونم زد ، به سرعت عكسو پُشتم مخفي كردم ، و سرمو برگردوندم ، خوشبختانه مَردِ توي عكس نبود.

"خانم ميشه باهم يه قهوه بخوريم؟ من تازه از تاكسي پياده شدم و براي اينكه تا قهوه فروشي برم نياز به چتر دارم و همونظور كه ميبينيد..."

نزاشتم حرفشو ادامه بده و چترو بهش دادم .
"نيازي نيست ، ميتونيد ازش استفاده كنيد"

"مطمئنيد؟"

به پشتِ سرِ مرد نگاه كردم . مردِ توي عكسها ، مين يونگي داشت به طرفمون ميومد.

"مطمئنم ، فقط بگير و سريع برو"

مرد لبخندي زد و بعد از گرفتنِ چتر و تشكر كردن رفت.

براي من رسيدنِ يونگي مثلِ سالها بود ، انگار هر قدمي كه برميداشت يه روز طول ميكشيد ، و من با هر قدم ضربانِ قلبم تند ميزد. اون سرد و زيبا بود. به اندازه ي توي عكسها.

زماني كه يونگي نزديك شد ، به اطراف نگاه ميكرد و دنبالِ من ميگشت ، اروم صداش زدم :

"آقاي مين؟"

مين يونگي سرشو اروم به سمتِ من برگردوند ، و نزديك تر اومد: "مين يونگي هستم"

لبخندي زدم :"مين جيسو"

بعد از معرفي كردنِ خودم ، پاكتِ عكسهارو به سمتش گرفتم ، و اون تشكر كرد و رفت.
اما اون نبايد به همين سرعت ميرفت!
با صداي بلند صداش زدم و به طرفش دويدم:

"اقاي مين؟"

سرشو به سمتم برگردوند و ابروهاشو بالا داد ، اون از من خيلي بزرگتر بنظر ميرسيد.. از اونجايي كه من فقط يه دخترِ سال اخري تو دبيرستان بودم.

درحالي كه چتري هامو از صورتم كنار ميزدم به يونيفرمِ خيسم اشاره كردم ، و دعا ميكردم يونگي منو با اون يارو نديده باشه :

"من فراموش كردم كه همراهِ خودم چتر بيارم ، براتون ايرادي نداره تا كناره ايستگاه همراهتون بيام؟"

نگاهي به سرتا پام كه خيس شده بود انداخت ، لبخندِ زد و چترو زير سرم گرفت .

سرمو به نشونه ي تشكر پايين اوردم ، و باهم شروع به راه رفتن كرديم. ميونمون هيچ حرفي ردو بدل نميشد ، و تنها صدايي كه ميومد ، صداي قطره هاي بارون بود.

MYG • Rainy Days •  [  Persian Ver  ] 🌿Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz