part 36

1.7K 151 15
                                    

هری بهم کمک کرد تا از اتاقک بیرون بیام و با گریه به اطرافم نگاه کردم و ترس تمام وجودمو برداشته بود
هری تفنگشو آماده کرده بود که به محض دیدن کسی اونو بکشه...ولی برای من که تا مرز مرگ رفتم مهم نبود...حتی دردی هم که داشتم مهم نبود‌ من چیز مهم تر از اینا داشتم و اون کوین بود...
باید مطمئن میشدم که سالمه باید مطمئن میشدم که زندس...
باید مطمئن میشدم که دوباره میتونم ببینمش و اذیتاشو تحمل کنم هرچقدرم که بد باشه...
حتی دیگه خودمم مهم نبودم با اینکه حتی مطمئن نبودم ممکنه چیزیش نشده باشه وحشت کرده بود و متوجه اشکایی که از گونم پایین میریخت نبودم
میخواستم حرکت کنم ولی قبل ازینکه بفهمم چی شده صدای تیراندازی اومد و هری منو به سمت پشت اتاقک هول داد و من از درد به خودم پیچیدم و چشامو محکم رو هم فشار دادم ، نفس عمیقی کشیدم و به هری نگاه کردم که کمین کرده بود و اصلحشو آماده کرده بود و هر از گاهی بلند میشد و به سمت مشخصی تیراندازی میکرد و من احساس کردم چشام داره سیاهی میره حتی نمیتونستم درست بشنوم.. چندبار پشت هم سرمو تکون دادم تا بتونم واضح ببینم و دوباره به هری نگاه کردم و حالا بهتر از قبل میتونستم ببینمش و هری انگار متوجه شده بود حالم بده و بهم نزدیک شد ولی معلوم بود همه ی حواسش به اون طرفه و نگرانی تو چشماش موج میزد
"خوبی؟؟؟"
اون سریع پرسید و من سعی کردم آروم بلند شم و سرمو تکون دادم و اون همونطور که آب دهنشو غورت میدادم سرشو تکون داد
"کوینو دیدم..حالش خوبه"
با لبخند گفت و من اون لحظه بود که احساس کردم دوباره زنده شدم و خون تو بدنم جریان گرفت
سریع بلند شدم و رفتم سمت دیوار و میخواستم ببینمش ولی هیچی معلوم نبود ولی یهو...هی...اون کوین بود...درست پشت چندتا بشکه ی فلزی..
یه لبخند بزرگ رو لبام اومد 
"کلویی بیا اینطرف"
هری گفت و میخواست بیاد سمتم ولی قبل از اینکه کاری کنه من به سرعت به سمت بشکه های فلزی دوییدم و میتونستم بشنوم هری داره اسممو داد میزنه و پشت سرم صدای تیراندازی بلند شد و قبل اینکه بخوام کاری کنم یا اتفاقی بیوفته تو بغل کوین بودم و اون منو با خودش پشت بشکه ها کشید و نشست رو زمین.
با صدای بلند زدم زیر گریه و لباسشو تو دستم گرفتم و با تمام وجودم هق هق میکردم و اون دستشو اروم رو موهام کشید ...خدا میدونه چقدر دلم برای بغل کردناش تنگ شده بود من تمام این مدت داشتم دعا میکردم فقط یه بار دیگه بتونم زنده ببینمش و حالا من تو بغلشم..و حس میکنم اینجا امن ترین جای دنیاس...
آروم از بغلش بیرون اومدم و دستمو رو صورتش گذاشتم و اون حسابی عرق کرده بود و خسته بنظر میرسید به دستم نگاه کرد و اخم بزرگی رو ابروهاش اومد
"اون حرومزاده های مادرررر فاکرررر چه غلطی کردنننن"
اون گفت و من فقط خندیدم و دوباره محکم بغلش کردم با اینکه از طرف دیگه صدای تیراندازی میومد ولی اصلا دیگه برام مهم نبود
"دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم...هیچوقت...قول میدم.."
اون گفت و من نفس عمیقی کشیدم و احساس کردم داره ناله میکنه و سریع ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم
"خوبی؟"
من سریع پرسیدم و اون نفسشو بیرون داد
"اگه یکم از رو پام بری کنار اره..."
با خنده گفت و به پاش اشاره کرد و من سریع بلند شدم و دیدم که شلوارش کاملا خونیه و اون لنتی تیر خورده بود
"وااااات ددد فااااک"
سریع گفتم و خیلی ترسیده بودم
"نترس اونقدرام عمیق نیست فقط این خون یکم زیادی همه چیو گنده میکنه"
اون گفت اما باعث نمیشد از نگرانی من کم بشه ولی چیزی که بیشتر نگرانم میکرد قطع شدن صدای تیراندازی بود که انگار کوینم نگران کرده بود و اون اسلحشو آماده کرد ولی بعد از چند دقیقه دوتامون با صدایی که اومد پریدیم
"معلووووم هست توووو چه مرگتههههه"
صدا از پشت سرم اومد و من یکم به سمت عقب رفتم و وقتی فهمیدم اون هریه خیالم راحت شد ولی اون خیلی عصبی بود
"نزدیک بود خودتووو به کشتن بدددی"
اون بلندتر گفت و حالا من اخم کردم
"این من نبودم که میخواستم خودمو به کشتن بدم این تو بودی که داشتی منو به کشتن میدادی"
من گفتم و اون پوزخند زد
"هنوز باهات کار دارم باربی"
اون گفت
"منظورت چیه؟؟؟"
کوین پرسید ولی صدایی که از روبرومون اومد باعث شد بحث عوض شه و باورم نمیشد لئو هم اینجاست
"لنتی شماها خوبیددد؟؟؟"
اون سریع پرسید و من بلند شدم و لبخند کوچیکی زدم و اون جلوتر اومد
"کلویی..."
اروم گفت و من اروم بلند شدم و رفتم سمتشو محکم بغلم کرد
"خوشحالم که حالت خوبه"
اون گفت و اروم ازم جدا شد
"تو چطوری از ماشین اومدی بیرون؟"
کوین با تعجب پرسید
"اممم...خب الان تقریبا ماشینت یه در نداره..."
اون گفت و سرشو خاروند
"وااااااات د هلللل با عروسک من چیکااار کردددی"
کوین داد زد
"بهم گفتید اگه دیر کردید به پلیس زنگ بزنم و خب شما یه ربع دیر کردید میخواستم زنگ بزنم که متوجه شدم هیچ سیمکارتی تو گوشی وجود نداره"
اون گفت و هری و کوین بهم نگاه کردن
"یادم نبود سیمکارتو دراورده بودم..."
هری گفت میخواستم ادامه بحثشونو گوش بدم که دوباره سرم گیج رفتم و داشتم میوفتادم که لئو محکم منو گرفت و من دستم و رو سرم گذاشتم
"هییی خوبی؟؟؟"
لئو پرسید ولی من هیچکار نکردم
"خون زیادی از دست داده باید زودتر ببریمش بیمارستان"
صدای هری اومد و اون آروم کوین و بلند کرد و کوین قبل اینکه بلند شه بلند داد کشید و انگار زیادی درد داشت و اصلا نمیتونست راه بره و هری کل وزن کوینو رو بدنش انداخت و اروم حملش کرد و لئو هم دست منو گرفت کمک کرد تا از اونجا بریم بیرون حس میکردم حالت تهوع دارم و چشمام به شدت سیاهی میرفت حتی چیزای که لئو میگفت متوجه نمیشدم و انگار اون فقط داشت زمزمه میکرد یکم سرمو تکون دادم ولی بطور ناگهانی صدای شلیک گلوله اومد...میتونم بگم بخاطر صدای بلندش بود که من میتونستم بشنومش...اروم به سمت عقب برگشتم و چیزی که متوجهش شدم برخورد کوین رو زمین بود و هری که داشت به یه سمت شلیک میکرد و من گوشم بطور بدی سوت کشید و تنها چیزی که زمزمه کردم اسم 'کوین' بود و دیگه هیچی نفهمیدم...
________
خاب اینهمه نظر کمه ووت هم ک نمیدید منم ک نهایی دارم(الکی مثلا درس میخونم😂)
ناموسن سخته آپ کردن نتم کم گیرم میاد -.-
مثلا هفته ای دوبار ولی تو این هفته ای یه بار میتونستم تمومش کنم انقد تعداد کمه امید ب ف.ف نوشتن ندارم:|
ب هرحال به قسمتای پایانی داستان خوش اومدید اوکی بای 😂💦

Barbie Girl [H.S]Where stories live. Discover now