part 7

2.7K 304 26
                                    

داستان از نگاه هری
تیشرت مشکیو شلوار جین مشکیمو پوشیدم و یکم عطر به خودم زدم ، موهامو مرتب کردم و رفتم سمت درو بازش کردم ، خبری از کلویی یا شخص دیگه ای نبود دوییدمو رفتم سمت خونشون و‌تو شیشه ی درشون قیافمو‌مرتب کردمو در زدم ، میدونم حسم هیچوقت بهم دروغ نمیگه الانم داره میگه کلویی درو باز میکنه و مطمئنم خودش باز میکنه و البته خودش درو باز کرد ، دوباره اخم کرد و‌دست به سینه وایساد
"چی میخوای؟"
اون گفت و انگار میخواست دود از گوشاش بلند شه یه لبخند زدم و سرمو تکون دادم و‌بعد لبمو گاز گرفنمو زیر چشمی بهش نگاه کردم
"میخوام برسونمت"
من گفتمو اون یه پوزخند زدو به یه طرف دیگه نگاه کرد
"تو خواب ببینی"
اون گفت و میخواست درو ببنده که نزاشتم بجاش دستو پاهاشو گرفتمو همونطوره انداختم رو کولم
"ولممممم کن منوووو بزار زمیییییییین"
بلند جیغ کشید ولی سریع در خونشونو بستمو مثل یه جنتلمن خیلی آروم بردمش سمت ماشین
"کمککککک اون بچه دزده"
با این حرفش بلند خندیدمو بعد انداختمش تو ماشین دوییدمو از اون طرف سوار شدم و برگشتم سمتش که با وحشت به در ماشین چسبیده بود
"همه میدونن ما همسایه ایم پس جیغای تو فایده نداری ، در ضمن من فقط میخوام برسونمت مدرسه"
من با خنده گفتم و شونه هامو بالا انداختم
"من احتیاج ندارم تو منو برسونی"
اون آروم گفت و آب دهنشو غورت داد و من چشامو ریز کردم و سرمو تکون دادم
"همه ی دخترا آرزوشونه من برسونمش"
من درحالی که راه افتادم گفتم و اون یه چیز زیر لب گفت که من‌نشنیدم بیخیال شدمو رفتم سمت مدرسه
×××
داستان از نگاه کلویی
"همه ی دهترا آرزوشونه من برسونمشون"
"اونا هم مثل خودت احمقن"
آروم گفتم طوری که اون نشنوه و خوشبختانه نشنید...چون من اصلا تو‌موقعیت خوبی نیستم و میترسم اون عکس العمل نشون بده...تقریبا بعد از ده دقیقه رسیدیم و دستگیره ی درو گرفتم و بازش کردم ولی باز نشد دوباره امتحان کردمو ولی فایده نداشت یه اخم کردمو برگشتم سمت هری که داشت با خودش میخندید
"قفل کودک؟داری شوخی میکنی؟"
من‌با عصبانیت گفتم
"تو‌مگه نگفتی من بچه دزدم؟خوب اینم قفل کودک که ثابتش میکنه"
اون گفتو یکی از ابروهاشو بالا داد
"همییییین الان درو باز کن"
من داد زدم
"هی هی آروم باش...بیا اینطوری شروع کنیم که من یه شرطی و میزارمو بعد که تو بهش عمل کردی میزارم بری"
اون گفت و من درحالی که دندونامو روهم فشار میدادم سرمو تکون دادم
"اون شرط مسخرت چیه؟"
من گفت و اون یه لبخند رو لباش اومد
"عمل بهش اصلا سخت نیست..."
اینو گفت و یه لحظه ساکت شدو تو چشام نگاه کرد
"تو باید منو ببوسی"
اون گفت و من بلند خندیدم و اونم آروم خندید
"معذرت میخوام چی گفتی؟"
من گفتم و با تعجب بهش نگاه کردم و اون دوباره خندید
"منو ببوس و از اینجا برو بیرون"
"تو خواب ببینی"
من گفتم و ابروهامو بالا دادم
"من میتونم کل روز اینجا نگهت دارم خودتم میدونی"
اون گفت و دست به سینه نشست و خودشو به صندلی تکیه داد
"هری این درووو باز کن الان کلاسمممم شروع میشهههه لطفااا"
من با التماس گفتم
"هروقت شرطتو عملی کردی من درو باز میکنم"
اون گفت و من یه نفس عمیق کشیدمو دندونامو روهم فشار دادم
"باشه قبوله من...میبوسمت"
نا مطمئن گفتم و نمیدونم تصمیم درستی گرفتم یانه بوسیدت هری استایلز اوه گاد این دیوونگیه...ولی بهتر از اینه که تمام مدت تو این ماشین مسخره تحملش کنم و آقای گرانبرگ منو از درس محروم کنه...
هری. سریع از‌جاش بلند شدو یه لبخند بزرگ زد
"خوب...چشاتو ببند"
من گفتم و اون بدون اینکه چیزی بگه چشاشو بست ، قلبم تند میزد و هنوز مطمئن نبودم که باید اینکارو بکنم یا نکنم...آروم بهش نزدیک شدمو چشام به لباش بود...یعنی من باید اینکارو بکنم؟آرههه احمق یه بوسه ی کوچیک که چیزی نیست بعد از اینجا خلاص میشی...
_____________
من دیگه نمیزارم...جای حساس تمومش کردم که تعداد زیاد بسه بعد بزارم :))))
خدایی خیلی کمید و اگه همینطور پیش بره داستانو پاک میکنم...
فعلا✌
×soha×

Barbie Girl [H.S]Where stories live. Discover now