part 5

3.2K 346 13
                                    

داستان از نگاه هری
اون سریع بلند شد و دویید ، فکر نمیکردم انقدر لوس باشه ولی خوب به من که خیلی‌چسبید سعی کردم خندمو جمع و‌جور کنم
"اون چرا اینجوری کرد؟"
لو پرسید و بقیه با حالت گیجی برگشتن سمت من و من شونه هامو بالا انداختم...من که تقصیری ندارم...
×××
"واقعا ازت ممنونم خیلی کمک کردی"
من با لبخند به کوین گفتم
"اوه پسر من واقعا خوشحالم که تونستم کمک‌کنم بخصوص وقتی فهمیدم دوست زین هستی ، اون درست مثل برادرمه"
کوین گفت و من یه لبخند بزرگ زدم
"پس باید از زین بخاطر همچین دوستی تشکر کنم"
"من آماده ی شنیدنم"
زین گفت و من یه چشم غره بهش رفتم و همه خندیدن
"خیلی خوب دیگه وقت رفتنه ، بازم ازت ممنونم پسر"
من گفتم و با بقیه ی پسرا از خونه اومدیم بیرون ، زین رفت سمت ماشینشو نایل ، لو هم همراهیش کردن
"ممنونم پسرا"
من گفتم و لو دستشو بالاگرفت
"بعدا جبران میکنی"
با خنده گفت و من انگشت وسطیمو براش بالا گرفتم "حتما"
من گفتمو با خودم خندیدم و بعد سرمو تکون دادم‌و رفتم امروز خیلی خسته کننده بود ولی بیا از این دید بهش نگاه کنیم : هییییی من واسهههه خودم خووونه دارممم اونم خونه ی مجردی وووهووو
بلند داد زدم و خودمو رو تختم ولو کردم به چندثانیه نکشید که خوابم برد...
×××
داستان از نگاه کلویی
این سه روز مزخرف ترین روزای عمرمو داشتم...روز اول که اون جلوی همه اونطوری رفتار کرد روز دومم که مثل دیوونه ها منو از تولد نیکول دزدیدن و اصلا نفهمیدم اون مردا کی بودن که دنبالش میکردم دیروزم که فهمیدم درست همسایه بغلیمه دارم دعا میکنم که امروز به خوبی بگذره...یه تیشرت صورتی سفید و شلوار جین مشکیمو که‌جذب هم بود پوشیدمو از پله ها رفتم پایین حتی تو آشپزخونه هم نرفتم که با مامانم و کوین خدافظی کنم یا صبحونه بخورم چون اصلا حال و حوصله ی کوین و بعد اتفاقای دیروز نداشتم...از خونه اومد بیرون و درو با پاهام بستم و همون لحظه هری رو دیدم که از خونش اومد بیرون یه اخم‌کوچولو کردم و اون یه لبخند دندون نما تحویلم داد...اون دیوونست!بیخیالش شدمو شروع کردم به قدم زدن و به سمت مدرسه راه افتادم
"خانم میخواید برسونمتون؟"
یه نفر با ماشینش گفت و وقتی‌ برگشتم تا ببینم کیه با هری روبرو شدم اخم کردم و با سرعت قدم هامو برمیداشتم
"اوووه اوووه باربی انقدر تند نرووو بیا بامن برووو"
اون گفت و با خودش خندید
"گورتو گم کنننن استایلز نمیخوام ببینمت"
"اوه نکنه بخاطر اینکه گذاشتم تو لیوانم آب بخوری ازم ناراحتی...درمورد اون مورد باید بهت بگم تو مدیون منی چون ممکن بود خفه بشی"
"خفه شوووو"
من داد زدم
"بیا سوار شو نمیخورمت"
"اوه از تو بعید نیست"
من گفتم ولی سرمو برنگردوندم سمتشو فقط به قدمام دقت داشتم
"اینم حرفیه...خوب تو باربیه خیلی جذابی هستیو...-اون دهن لعنتیتو ببند"
تقریبا داد زدم و اون دوباره خندید
"خوب بهتره بهت بگم اگه سوار نشی من همینطور تا مدرسه باهات میام
"برو به جهنم"
زیر لب گفتم و به راهم ادامه دادم و تا مدرسه پیاده رفتم و البته هری هم روش کم نشده تا اونجا با من اومد و من فقط حرس میخوردم...
وسایلامو گذاشتم تو‌کمد و کتاب تاریخمو برداشتمو به سمت کلاس رفتم و کنار اشلی نشستم
"چه خبر؟"
اون پرسید و من چشامو بستم
"نپرس"
"اوه...خوب بزار حدس بزنم در مورد لیامه؟"
"کاش درمورد اون بود"
اینو گفتم و سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم
"اوووه ماااااای گاااااد درمورد اون یارو استایلزه؟؟"
اون گفت و من سرمو تکون دادم
"خوب؟؟؟"
"اون همسایمه"
من گفتم و اون بلند زد زیر خنده من محکم زدم به دستش
"هووولی شت چطور ممکنه؟"
اون سریع گفت و خندشو خورد مثلا داشت نقش بازی میکرد که تعجب کرده...نمیدونم چه مرگشه که هرچی میشه میخنده
آقای ایوانس اومد تو کلاس
_اشلی بنسون
_حاضر
_برایان جکسون
_حاضر
_فانلی رویالز
_حاضر
_هری استایلز
آقای استیون گفت ولی هیچ صدایی نیومد زیر چشمی از بالای عینکش یه نگاه انداخت
"اینجاااااام"
درحالی که در به شدت باز شد هری گفت...
"آقای استایلز شم...-دیر کردید و این بار اولتون نیست خودم میدونم ولی خوب کار پیش اومد دیگه"
اون پرید وسط حرف آقای استیون و بعد اومد سمت صندلیا همه ی چشما به اون بود که بعد اومد سمت من و اشتون که بغل دستیم بود و بلند کرد اونم بی چون و چرا بلند شد یه اخم کردم و بهش نگاه کردم
"هی تو نبا...-من نیاز ندارم تو بگی چیکار کنم و چیکار نکنم"
اون‌گفت و برگشت سمت بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن دستشو بالا گرفت و به نشونه ی اینکه 'چیه؟' بالا گرفت و همه برگشتن و‌مشغول کارشون شدن ولی من عصبانیتم شدید تر شد
"تو یه عوضی هستی"
"ممنونم"
اون درجواب گفت اون باعث میشه من درحد مرگ عصبی بشم میخواستم دهنمو باز کنم و یه چیزی بگم که یه دست رو دستم احساس کردم وقتی برگشتم با قیافه ی اشلی روبرو شد و اون میخواست منو آروم کنه یه نفس عمیق کشیدمو رو صندلیم نشستمو دستمو رو سرم گذاشتم...
_______________
و همچنان منتظرم که این داستان توسط شما خوانده شود...هههههه قسمت بعدیو اگه کسی باشه میزارم ❤
قوربانتان بوووس بووووس :))))
×soha×

Barbie Girl [H.S]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu