part 24

2K 154 3
                                    

داستان از نگاه کلویی

پاهامو تو شکمم جمع کردمو کتابمو روش تنظیم کردم ، مدادمو رو لبم گذغشتم و یکم بیشتر به مسئله نگاه کردم...

واقعا جالبه چون من هیچی از این سر در نمیارم هرچند تعجبی هم ندارم تو کلاس اصلا بهش گوش ندادم که بخوام حلش کن...

صدای باز شدن در رو شنیدم و اخم کردمو زیر چشمی به سمت در برگشتم ، من میدونم اون کیه چون اون هیچوقت در نمیزنه...

کلشو از گوشه ی در داخل آورد و همونطوری به من نگاه کرد

"میتونم بیام داخل؟"

اون گفت و من جوابشو ندادم و سرمو کردم تو کتابمو شروع کردم به حل کردن مسئله ای که حتی نمیدونم چطوری باید حلش کنم ، خودمو عادی نشون دادم و میخواستم بهش بفهمون که برام مهم نیست و اینکه من اصلا حضورشو تو اتاق حس نمیکنم...ولی خوب تمام حرکاتش زیر نظرم بود شاید شک کرده و اومده تا فلش رو ازم بگیره

میتونستم بفهمم که به سمتم داره میاد و بعد خودشو رو تخت انداخت و یه چیز که فک کنم کتاب بود و جلوم انداخت و من فقط با عصبانیت بهش چشم غره رفتم و اون شونشو بالا انداخت

به کتابی که بغلم انداخته بود نگاه کردم و کاملا پوکر شدم

"این چیه؟"

نمیخواستم چیزی بگم ولی خوب گفتم

"اگه سواد داشته باشی.."

دولا شدو کتابو بلند‌کردو داد دستم و بعد ادامه داد

"روش نوشته چگونه با برادر خود مهربان باشیم"

قیافمو کج کردمو دهنم هم تقریبا باز مونده بود ، بهش نگاه کردم و تمام سعیمو کردم که نخندم

"دیوونه شدی نه؟؟"

قسم میخورم که هست اون یه دیوونه ی روانیه

"خوب الان بحث سر دیوونگیه من نیست اومدم که ازت معذرت خواهی کنم"

اون خیلی سریع گفت و من یکم جا خوردم از این حرفش آخه میدونید کوینو عذر خواهی باهم رابطه ی عکس دارن

"اوه...کوین میخواد از من معذرت خواهی کنه ، نقشت چیه کوین؟؟؟من که بهت گفتم اون فلش دست من نیست"

من گفتمو با عصبانیت بهش نگاه کردم

"کلو چطوره بحث درمورد اتفاقایی که افتادو کنار بزاریم من اومدم درمورد خودمون حرف بزنم نه اتفای گذشته"

"اتفاقای گذشته که رو زمان حال تاثیر گذاشته و مربوط به حاله"

من گفتمو تو چشمای آبیش نگاه کردم

"من فقط دارم سعی میکنم که ازت محافظت کنم"

"تو هرلحظه داری منو نابود میکنی و فکر میکنی این محافطت کردنه؟!"

Barbie Girl [H.S]Where stories live. Discover now