part 4

3.3K 304 24
                                    

"من فقط میخوام بخوابم"
بلند داد زدمو بالشمو گذاشتم رو سرم ولی مثل اینکه فایده نداشت ازجام بلند شدمو از پله ها رفتم پایین
"مامااااااان"
من گفتم و غر زدم و اون با یه لبخند برگشت سمتم
"اون بیرون چه خبررررره"
داد زدمو دستمو رو سرم گرفتم
"همسایه ی جدیدمون امروز اساساشونو آورده"
"آخه اول صبح کدوم احمقی اساس میاره"
من گفتم مامانم انگشتشو گذاشت جلوی دماغش
"هییش کلویی میشنون...اون بیچاره ها که تقصیری ندارن اونا واقعا خیلی مهربونن...به اضافه ی اینکه دوستای کوین هم هستن"
"اوه"
من گفتم و مامانم شونه هاشو بالا انداخت و من دوباره برگشتم سمت پله ها ، صورتمو آب زدمو مسواک زدم و بعد برگشتم تو اتاقم موهامو گرد کردمو به سمت بالا بستمش و یه لباس نیم تنه پوشیدمو شلوار راحتیمم پوشیدم و بعد از پله ها رفتم پایین مامانم با یه ظرف کوکی از آشپزخونه بیرون اومد دوییدم سمتشو میخواستم بردارم که محکم زد رو دستم
"مامااان"
من غر زدم
"اینا واسه اوناست"
"اوهههه گااااااد مامان من دخترتم از اونا مهم ترمممم"
من گفتم ولی اون اصلا بهم توجه نکرد و از در رفت بیرون ، نشستم رو مبل و شروع کردم به بالا پایین کردن ولی مامانم دوباره برگشت
"عزیزم برای ناهار مهمون داریم"
"نگو همسایه های جدیدن"
"همسایه های جدیدن"
اون گفت و یه لبخند بزرگ زد ، یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بهش فکر نکنم...
×××
بوی اسپاگتی عااالی بود و من کاملا مست شده بودم و رو تختم ولو بودم و با گوشیم ور میرفتم
بعد یکی درو باز کردو اومد داخل
"غذا حاضره کلو"
کوین گفتو من یه اخم کردم
"اولن هروقت میای تو باید در بزنی دومن کلو نه و کلویی سومن منم خیلی دوست دارم بهت بگم کو"
من گفتمو آخریه رو به حالت تحدید گفتم و اون سرشو تکون داد و رفت بیرون و دوباره در زد ولی من جواب ندادم همونطوری خیره به در مونده بودم اون دوباره در زدو همچنان ادامه داد
"بیاااااا تو"
من داد زدم
"اوه کلو یعنی ببخشید کلویی غذا حاضره"
اوه گفت و یه لبخند فیک تحویلم داد بالشمو برداشتمو با تمام توانم به سمتش پرتاب کردم که اون درو بستو بالش به در خورد...
آروم از پله ها رفتم پایین ، صدای خنده هاشون بلند شده بود و انگار خیلی بهشون خوش گذشته! آروم رفتم تو آشپزخونه ولی بعد با دیدن اون چهارتا چشام گرد شد...اصلا مگه میشه ؟چطوووور ممکنه؟
"اوه گایز میخوام با خواهرم آشنا بشید کلویی"
کوین گفت و همشون با لبخند برگشتن سمتم ولی ایندفعه اونا بودن که چشاشون گرد شده بود
"کلویی با پسرا آشنا شو زین ، نایل ، لویی و همسایه ی جدیدمون هری"
کوین گفت و بهشون اشاره کرد
"اونااااا خیلی کیوتن"
مامانم با ذوق گفت و اونا برگشتن و به هم نگاه کردن ، قلبم داشت میومد تو دهنم
"اوه ما قبلا همدیگرو دیدیم"
نایل گفت و سرشو خاروند
"واقعاااا؟کجا؟"
کوین گفت و بلند خندید
"هم مدسه ای هستیم"
منو هری همزمان گفتیم و یه چشم غره به هم رفتیم
"واااااو این فوق العاااادس"
مامانم گفت و نشست رو صندلیش ، منم رفتم کنار کوین که بغلم هری بود نشستم‌ حیف گشنمه وگرنه همین الان میرفتم تو اتاقم
"خوشحالم که دوباره میبینمت باربی"
هری آروم طوری که فقط من بشنوم گفت
"برعکس من"
من گفتمو به غذا خوردنم ادامه دادم
"خوب پس باید بیشتر بهش عادت کنی چون از این به بعد روزو شب منو میبینی"
اون گفتو ابروهاشو بالا انداخت و من یه نفس عمیق کشیدم و یکم از غذامو گذاشتم تو دهنم و بعد یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم سمتشو لب پایینمو گاز گرفتم
"از جون من چی میخواید آخه؟"
من گفتم و اون سرشو با حالت منفی تکون داد
"اینا همش فقط اتفاقه"
اون گفتو خندید و بعد به غذا خوردنش ادامه داد
"خوب چه مدته که شما همدیگرو تو مدرسه میشناسید؟"
مامانم پرسید
"سه سال"
"سه روز"
هممون باهم گفتیم و من برگشتمو چپ چپ بهشون نگاه کردم
"سه سال یا سه روز؟"
کوین با گیجی پرسید
"خوب راستش...-من سه ساله که میشناسمشون"
من پریدم وسط حرف نایل
"اوه گاااااد تو سه سال چشمت به اونا بوده کدومشوووون کلو؟"
کوین گفت و من یبا اخم بهش نگاه کردم و اونا داشتن تمام سعیشونو میکردن که نخندن یه نفس عمیق کشیدمو میخواستم دهنمو باز کنم تا یه چیزی بگم ولی چیزی از دهنم نیومد بیرون یعنی چیزی نداشتم که بگم...برای همین چیزی نگفتم به غذا خوردنم ادامه دادم...یه لحظه هری برگشت سمتم و با چشمای سبزش که الان تقریبا گرد شده بود به لبام خیره شد منم از اونجایی که فکر کردم خیلی بد دارم میخورم غذارو همونطور غورت دادم و تو گلوم گیر کرد و شروع کردم به سرفه کردن ، هری سریع یه لیوان برداشتو توش آب ریختو دادش به من ، منم سر کشیدمش
"اوه حالت خوبه؟"
اون با نگرانی پرسید و من آروم سرمو تکون دادم ، همه داشتن با تعجب به ما نگاه میکردن زیر چشمی به هری نگاه کردم اون هنوز نگاش به من بود و بعد یه نگاه به لیوان تو دستم کرد
"نگو که این لیوان دهنی بود"
من گفتمو از طرفی عصبی شدمو از طرفی دیگه میخواستم بحث و‌عوض کنم‌چون همه خیلی بد بهمون‌نگاه میکردن هری یه اخم کوچیک کرد و‌کوین بلند زد زیر خنده
"هری بهتره بگی نه وگرنه مرده به حساب میای"
کوین گفت و من یه چشم غره بهش رفتم‌ و دوباره برگشتم سمت هری و با حالت سوالی بهش نگاه کردم و اون فقط یکی از ابروهاشو بالا داد
"کلویی بس کن و غذاتو بخورو بزار بقیه هم غذاشونو بخورن"
مامان گفتو هری هم برگشتو شروع کرد به خوردن غذا بدون اینکه به سوال من جواب بده و منم یه اخم‌کردمو برگشتم سمت میز
"همه ی دخترای مدرسه آرزو دارن دهنتیه منو بخورن باربی"
اون گفت طوری که فقط من بشنوم
"اونا یه مشت احمقن"
من گفتم و یکم از اسپاگتیمو با چنگال گذاشتم تو دهنم
"ولی بهت حق میدم چون تو اون لیوان تف من ریخته بود"
اون‌گفت و من از جام بلند شدمو دوییدم سمت دستشویی...میدونم این واقعا مزخرفه ولی من واقعا تحمل این حرفارو ندارم و اون درست موقع غذا خوردن اینو گفت پس لطفا حق رو بدید به من...
________________
من خودم از خوردن تو لیوان دهنی متنفرمممم البته بستگی به صاحب لیوان هم داره هاااااا...مثلا اگه هری باشه موضوع کلا تغییر میکنه :))))))
×soha×

Barbie Girl [H.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora