part 22

2K 187 18
                                    

”یک هفته بعد“
داستان از نگاه کلویی

بازم یه کلاس مسخره و درسای مزخرف تکراری...این واقعا افتضاحه من دارم تمام تلاشمو میکنم که همه ی اتفاقایی که افتادرو فراموش کنم ولی این کار خارج از دسترسه ، هرچقدر تلاش برای فراموش کردنش میکنم بیشتر آزارم میده و حتی یه لحظه افکارمو تنها نمیزاره و اون فلش...هنوز نمیدونم باید باهاش چیکار کنم و تنها کاری که عقلم بهم میگه درسته قایم کردنشه اما این واقعا سخته و این ترس همیشه تو وجودم هست ، وقتی کوین به اتاقم نزدیک میشه ترسم شدیدتر میشه یا اینکه وقتی مدرسه ام و اون خونه هست...این بدترین نوعشه و من برای اطمینان هر روز بعد از مدرسه جای فلش رو چک میکنم چون کوین آدمی نیست که این کارا ازش بعید باشه ، اون کاریو که بخواد میکنه و کسی هم جلودارش نیست...و من ، من دارم تمام تلاشمو میکنم که همه چی عادی بنظر برسه و امیدوارم تو کارم موفق باشم

با صدای زنگ از افکارم بیرون اومدم این خیلی جالبه که دو هفته ی تمام همه ی افکارم همینه و همین افکار تکراری منو داره به سمت پایین میکشونه...

و لئو...

من حتی نمیدونم چه بلایی سرش اومده و هروقت از کوین میپرسم یه طوری دست به سرم میکنه و فکر میکنه با این کارِش من همه چیزو فراموش میکنم اما نمیدونه که روز به روز افکار من پرمشغله تر میشه...

به سمت لاکرم رفتمو کتابامو داخلش گذاشتمو درشو بستم و بعد به سمت در خروجی سالنِ مدرسه رفتم ، من به یه فضای باز نیاز دارم شاید این تنها چیزیه که بتونه یکم بهم آرامش بده...اوه آره آرامش...

نفس عمیقی کشیدمو میتونم وارد شدن هوا تو ریه هامو حس کنم ، من باید مغزمو خالی کنم نباید بزارم داغونم کنن ، من باید بر اونا قلبه کنم...

ولی بعد صدای آشنایی به گوشم خورد که اسممو صدا کرد ، اون صدا آشنا بود ولی تشخیص صاحب صدا برام کار خیلی سختی بود ، انگار یه چیز غیر ممکن بود ولی اونقدرا هم به خودم سخت نگرفتم چشامو باز کردبود به سمت صدا برگشتم اما اونجا به غیر از یه پسر قد بلند با یه پیرهن سفید که آستیناشو بالا زده بود کسی نبود...اون بنظر خیلی خوشتیپ و جذاب بود و همینطور آشنا ، چشمامو ریز کردمو بیشتر روش زوم کردم و چشمم به پاهاش خورد که انگار شکسته بود چون باند پیچی شده بود و تو دستش یه عصای آهنی بود...

”لئو!!!“

درحالی که چشام گرد شده بود با صدای بلند گفتم ، این باورنکردنی ترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته!

این یعنی اون زندس!!!!

اون فقط یه لبخند دندون نما زد که همه چیو نشون میداد...

”لئوووووووو“

بلندتر داد زدمو با این تفاوت که ایندفعه صدام پر هیجان بود...یه لبخند بزرگ زدمو به سمتش دوییدمو خودمو تو بغلش انداختم و بعد از چند ثانیه اون یکی از دستاشو دورم حلقه کرد و احساس میکنم بعد از این چند هفته ی بدی که داشتم بالاخره آرامشمو پیدا کردم و البته که همینطوره من از این میترسیدم که اون مرده باشه ولی حالا اون اینجاس...

ازش جدا شدمو بهش نگاه کردم و اونم یه لبخند زد

”این واقعا خودتی؟؟“ با نا باوری گفتم

”نه من نیستم پدرمه“

درحالی که یکی از ابروهاشو بالا داد گفت و من اشک تو چشام جمع شد

”تو دیوونه ای من تمام این مدت فکر میکردم که تو مردی و این عذاب وجدان داشت منو نابود میکرد“

”چرا باید عذاب وجدان؟تو که کاری نکرده بودی“

اون گفت و من چشامو چرخوندم

”بهتره بریم داخل نمیخوام بیشتر از این خستت کنم“

من گفتمو اون دستش که خالی بود و گرفتم و به سمت کلاسش بردم ، واقعا کنجکاوم که بدونم چه بلایی سرش اومده بود و چطوری زنده مونده!

ولی چیز دیگه که کنجکاوم کرده اینه که ازش درمورد فلش بپرسم ولی هنوز ازش مطمئن نیستم...من نمیتونم به هیچکس اعتماد کنم حتی به لئو که میدونم با منه و اونم مثل منه...

وقتی لئو رو وارد کلاس کردم لویی رو دیدم که با همون پسره اشتون داشت حرف میزد اوه من حتی نمیدونستم که اشتون تو این مدرسس!

و اینکه لئو با اونا تو یه کلاسه...امیدوارم اذیتش نکنن ، نگاهمو از روشون برداشتمو لئو رو بردم سمت یکی از صندلی های وسطی که خالی بود و اونجا نشوندمش

قیافه ی لئو نشون میداد که احساس ناراحتی میکنه

”اصلا بهشون توجه نکن طوری که انگار اتفاقی نیوفتاده ، اونا فقط منتظرن تا دوباره نقطه ضعفتو پیدا کنن میدونی که...“

آروم گفتم و اون فقط سرشو تکون داد ، میتونستم نگاهای سنگینشونو رو خودم حس کنم ولی بهشون توجه نکردم و به لئو نزدیک تر شدم

”بعد از کلاس تو سالن غذا خوری منتظرتم“

اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم و بدون توجه به اون دوتا از کلاس خارج شدم و با عجله شروع به حرکت کردم ولی بعد به سمت عقب کشیده شدمو با دوتا چشم قهوه ای برخورد کردم

”چرا فرار میکنی هرزه کوچولو؟؟؟“

اشتون درحالی که پوزخند زد گفت و من سعی کردم نشون ندم که ترسیدم

”اسم مادر محترمتو رو من نزار“

من گفتمو میتونم عصبینتو تو چشماش ببینم دندوناش رو هم فشار داد و دستمو بیشتر فشار داد

”باید از خدا تشکر که خواهر کوین هستی اون فرشته ی نجاتته“

با حالت تحدید آمیز گفت

”بهتره اینو بدونی همین الانشم اون دیگه برادرم نیست و توی احمق هم نمیتونی هیچ غلطی بکنی“

من گفتمو دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و به راهم ادامه دادم...

یه نفس عمیق کشیدم و خوشحالم که تونستم از دستش gheser در برم{املای فارسیشو بلد نبودم:)) } من فقط منتظرم این روزای مزخرف زودتر تموم بشن...

______
سلام :|
میدونم خیلی دیر آپ کردم ولی تقصیر خودتونه چون کامنت نمیزارید منم فک میکنم خوشتون نمیاد نمیزارم :))) اگه این زیاد باشه کامنتا و لایکا حتما قسمت بعدو میزارم با تچکر ❤

Barbie Girl [H.S]Where stories live. Discover now