۱۶

1.4K 198 82
                                    

[ شاید عشقو فهمید تو این نا امیدی،
شاید قصه برگشت خدا رو چه دیدی؟ ]

یه موقعیت هایی تو زندگی پیش میاد که میدونی اگه بری جلو آسیب می بینی، میدونی اگه انجامش بدی احساساتت متزلزل میشه. ولی اونقدر ضعیف و احمق به نظر میای که حاضر میشی درد اون آسیب رو به جون بخری اما فقط برای چند روز، ساعت یا حتی لحظه ، اون خوشحالی عمیق رو تو دلت احساس کنی.

بعد از ظهر اون روزی که قرار بود قید زین رو به کل بزنم ، سر و کله اش پیدا شد.
با سر و وضعی مرتب اومد جلوی در خونه ام و گفت: هی الا چه خبر؟؟

با خنده گفتم: این همه راه اومدی که یه لنگه پا پشت در خونه ام وایسی و بهم بگی " هی الا چه خبر؟! " ؟

با خجالت سرش رو پایین انداخت و به پیشونیش دست کشید و گفت: نه خب..
بهم نگاه کرد و گفت: اومدم ازت کمک بگیرم.

با اینکه دوست نداشتم اما گفتم: میخوای بیای تو؟
گفت: نه. میتونی دو ، سه ساعت از وقتت رو بهم بدی؟ اگه کاری نداری.

شونه بالا انداختم و درحالیکه خیلی سعی میکردم بیخیال به نظر برسم گفتم: خب... آره . فکر کنم بتونم.

از خوشحالی لبخند قشنگی زد و گفت: ممنون. من تو ماشین منتظرتم. لباس گرم بپوش چون قراره جایی بریم.
سر تکون دادم و خیلی آروم گفتم: باشه.
و به اون که از پله های آهنی پایین میرفت نگاه کردم.

در رو که بستم نفسمو بیرون دادم.
کنترل کردن حس و حالم جلوی کسی که حتی بیشتر از خودم دوسش داشتم واقعا سخت بود!

رفتم تو اتاقم و به اینکه چرا نتونستم بهش نه بگم فکر کردم!
منه احمق نباید دیگه به این رابطه ادامه میدادم.
باید بهش می‌گفتم نه و میذاشتم بره!
اما نتونستم.
من نمیتونم در برابر اون چشمها مقاومت کنم و نمیتونم باهاش ساز مخالف بزنم!

میدونستم اگه برم پایین، اگه با اون جایی برم و اگه باهاش حرف بزنم بعدها برام بد تموم میشه.
ولی اینکارو کردم چون من یه احمقم که فقط عاشق شده!!
شایدم.. عاشقی که احمق شده!

فورا لباس های گرم زمستونه ام رو پوشیدم. چون پاییز به اوج خودش رسیده بود.
یکی از ادکلن های خوشبو ام رو برداشتم اما قبل از اینکه بخوام ازش استفاده کنم به این فکر کردم که اگه قراره امشب به یکی از شب های پرخاطره ام با اون تبدیل بشه ، این عطر قطعا بعدا تبدیل میشه به یه عامل کشنده که روزی روزگاری ، یه جایی که حتی فکرشو هم نمیکنم پدرم رو در میاره!

اما ازش استفاده کردم چون اون لحظه هیچ چیز برام مهم نبود.

جلوی آینه ایستادم و کلاهمو رو سرم گذاشتم و به خودم تو آینه نگاه کردم.
نمیدونستم منو میخواد کجا ببره یا چه چیزی بهم بگه.
فقط حدس میزدم شب که برگردم قراره حسابی داغون شده باشم.

Those blue eyes - Zayn Malik - CompleteWhere stories live. Discover now