٣

1.9K 245 57
                                    

وقتی چشمامو باز کردم دیدم آفتاب تا لب پنجره رسیده.
به یاد آوردن اتفاقی که عصر روز قبل برام افتاده بود تمام خستگی خواب رو ازم گرفت.

تخت رو مرتب کردم و دوش گرفتم.
جلوی آینه ایستادم و همونطور که موهای خیسم رو با حوله خشک میکردم زیرلب ملودی آهنگ مورد علاقه ام رو زمزمه کردم.

قوری رو گذاشتم رو سماور و رفتم لب پنجره و جلوی آفتاب نشستم؛ درحالیکه زیر لب برای گل های توی گلدونم با عشق آواز میخوندم مشغول شونه زدن موهام شدم.

کارم که تموم شد تموم موهامو روی شونه جمع کردم و با یه کش سیاه بستم.

بعد از اون رفتم سراغ چای که به خوبی جا افتاده بود.
فنجون لب طلایی رو بیرون آوردم و از چای پرش کردم و کنار نون شیرین و کره گذاشتم.

پشت میز نشستم و مشغول خوردن شدم.
از پنجره آشپزخونه که با پارچه توری تا حدودی جلوی دید خونه ام رو گرفته بود ، میتونستم خونه همسایه رو ببینم.

زن مدام تو آشپزخونه بالا و پایین میرفت و انگار داشت برای پسر ده یا یازده ساله اش ساندویچ درست میکرد.

زندگی تو این محله قدیمی، همیشه مورد علاقه من بوده.
با اینکه تو عصرف تکنولوژی به سر می برم اما به قول دوست های قدیمی ام درست مثل پیرزن ها زندگی میکنم.

تو خونه من خبری از تلوزیون و ماهواره و کامپیوتر نیست.
من گوشی موبایل و ام پی تیری و ام پی فور ندارم.

من یه تلفن ساده سبز رنگ قدیمی دارم که شماره نمی ندازه و دکمه هاش می چرخن و این تنها راه ارتباطی با منه.

من یه طراحم و هیچوقت تا به حال اکانت توییتر و فیسبوک اینستاگرام نداشتم.

از نظر من که میدونم برای شما هیچ اهمیتی نداره، این ها فقط وقت آدم رو بیهوده پر میکنن.

من اسم این برنامه ها رو گذاشتم دزد وقت!

وقتی یکی برای پنج تا شش ساعت جلوی تلوزیون میشینه و بعدش میره سراغ لپ تاپ تا از یوتیوب چندتا موزیک ویدیو تماشا کنه، و بعد از اون روی مبل لم میده و با گوشیش مشغول حرف زدن با آدم های مثل خودش میشه، از نظر من این آدم هیچوقت نمیتونه لذت خوندن کتاب تو یه روز آفتابی رو بفهمه.
هیچوقت نمیتونه بفهمه حرف زدن با گل و گیاه چه کیفی داره و هزاران حس دیگه که من به خاطرشون تکنولوژی رو فدا میکنم!

حس هایی که دیگه شاید هیچ کجا و هیچوقت دیگه نتونه پیداشون کنه چون اونقدر سرش با تنولوژی گرمه که نمیفهمه.
و این حیفه!
حیفه که این همه حس لذت بخش رو ول کنی و بچسبی به یه جسم سرد که پشتش آدم های سرد تر از خودش پنهان شده.

بعد از جمع کردن وسایل صبحانه، یکی دیگه از لباس های طرح گل دارم رو پوشیدم و موهامو باز کردم.

وسایل طراحیم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
چهارسال میشه که تو یه آموزشگاه کوچیک نزدیک خونه ام به بچه های نوجوون طراحی یاد میدم.

هفت تا شاگرد دختر و پسر دارم که استعداد از سر و روشون میباره و به شدت عاشق طراحی روی کاغذن.
گرچه دیگه کمتر کسی این روزا روی کاغذ طراحی میکنه.
با اومدن قلم نوری و فتوشاپ و به لطف تکنولوژی ای که هر روز در حال پیشرفته ، متقاضیان طراحی روی کاغذ هم کم و کمتر میشن.

طراحی طراحیه!
برای شروع همه از کاغذ شروع میکنن.
اما به این معنی نیست که تا آخرش همینطوری پیش برن.

آدم ها هم احتمالا همینطورن.
اولش یه جورن اما خب این دلیل نمیشه که فکر کنی تا آخرش همونطور می مونن.

و این عوض شدن به یه سری چیزا بستگی داره.
به آدمش..
به روزش..
به ساعتش..
به شرایطش..
به فکرهایی که میکنه حتی.

زیاد مطمئن نیستم اما فکر میکنم کمتر کسی وجود داشته باشه که تا آخر عمر یه قرار بمونه.

همونطور که از کوچه خلوت می گذشتم به پرنده هایی که روی منبع آب نشسته بودن نگاه کردم و از خودم راجب حالم پرسیدم.

برای شما ممکنه احمقانه به نظر بیاد.
اینکه گاهی حال خودت رو بپرسی.
اما برای من این یه امر اساسی و مهم به حساب میاد.

وقتی کسی نباشه که حالت رو بپرسه، مجبوری خودت گاهی اوقات حال خودت رو بپرسی.
بعد ببینی که خوبی یا نه.
چیزی لازم داری یا نه.
هوای دلت بهاریه یا نه؟
اگه ابری بود چکار کنی که خوب بشه.

اون روز حالم خوب خوب خوب بود.
از خودم پرسیدم حال دلم چه فصلیه؟
بدون فکر جواب دادم: بهاریه!

دوباره از خودم پرسیدم حالا که حالم این همه خوبه، وقتی برم کافه و باز هم اون دو چشم آبی رو ببینم چی میشه؟!

و بعد خوابی که شب قبل دیده بودم رو به یاد آوردم.
خواب دو چشم آبی که تو چشمام قفل شده بودن.

Those blue eyes - Zayn Malik - CompleteWhere stories live. Discover now