۱

5.5K 351 146
                                    

یه عصر معمولی بود.

خورشید مثل همیشه نارنجی رنگ و به آرومی رو به غروب بود.
پنجره باز بود و سر و صدای بچه ها مثل قبل به گوش می رسید.
هیچ چیز نامعمولی به چشم نمیومد.
همه چیز سرجاش بود. دقیقا همونطوری که همیشه باید باشه.

پرنده ها از این شاخه به اون شاخه می پریدن و صدای آوازشون تمام محله رو پر کرده بود.

گربه ها میو میو می کردن و به دنبال هم از این سطل آشغال به اون سطل آشغال می پریدن.

همسایه رو به رویی بیرون اومده بود و درست مثل روزهای قبل، مشغول خوندن روزنامه تو تراس خونه اش بود.

گل های سرخ لب پنجره ام، عطرشون رو همه جا پخش کرده بودن و خونه ساده و معمولی من غرق این بوی خوب شده بود.
پر از عطر شیرین خاصی که فقط گل ها دارن.
مثل عطر نرگس!

لباس طرح گلدارم رو پوشیدم و گردنبندی که خودم ساخته بودم رو به گردن انداختم.

موهامو با یه کش معمولی پشت سرم بستم.

کیفمو برداشتم و بند بلندش رو روی دوشم انداختم.
کلید رو بین انگشتهام چرخوندم و از خونه بیرون رفتم.

بخاطر آب بازی بچه ها، کوچه خیس شده بود و بوی نم بارون میداد.
انگار که بارون باریده.

پرتوهای نارنجی خورشید مثل برگ های بزرگ ذرت از پشت ساختمون بلندی که رو به روی کوچه ساخته شده بود بیرون زده بودن.

من، هیچوقت برای بیرون رفتن برنامه ریزی نمی کردم.
اون موقع هم نمیدونستم کجا میخوام برم.
من فقط می رفتم.
بالاخره به یه جایی می رسیدم.

یه بار سر از خانه سالمندان در آوردم.
یعنی داشتم تو پیاده رو قدم میزدم که چشمم به تابلو آبی رنگش افتاد و رفتم داخل.
بودن پیش اون همه پیرزن و پیرمرد کلی حس خوب بهم داد.

با اینکه تا به حال هیچکدومشون رو ندیده بودم اما همشونو پدربزرگ و مادربزرگ صدا میزدم.

ایندفعه پاهام منو کشوندن سمت یه کافه که قبلا چندباری اونجا رفته بودم.

روی اولین صندلی و کنار پنجره نشستم.
کیفمو روی میز گذاشتم و دست به چونه از پنجره به رهگذرها خیره شدم.

راستش برخلاف خیلی از همه آدم ها، من اصلا مشتاق دونستن زندگی مردم نیستم.

هیچوقت نخواستم بدونم که فلانی چطور زندگی میکنه یا داستان زندگیش چیه.

به آدم ها نگاه میکنم چون من یه طراحم.
یه طراح چهره که هیچوقت خودش رو نکشیده و دفترش پره از صورت هایی که روحشونم خبر نداره یکی تو یه گوشه ای از شهر چهره اشون رو به بهترین شکل طراحی کرده.

" عصر بخیر. "

رومو سمت صاحب صدا برگردوندم .

" چی میل دارید؟! "

Those blue eyes - Zayn Malik - CompleteWhere stories live. Discover now