۹

1.4K 213 46
                                    

با لبخندی که هیچ جوره نمی تونستم از رو لبهام جمعش کنم و تعجبی که از چشمام چکه میکرد و پایین می ریخت جواب دادم: الا.

زین پرسید: بِلا؟

با خنده کوچیکی گفتم: نه. الا!

بی صدا خندید و سرشو بالا گرفت و گفت: آهان. الا.
سر تکون دادم با خودم گفتم: آره.. الا.
و از اینکه اسمم رو تو صداش می شنیدم احساس خوشحالی میکردم.

زین چیزی نوشت. سرش رو بلند کرد. بهم نگاه کرد و گفت: من اسمت رو تو لیست مشتری های مخصوص نوشتم. هر دو روز که اینجا بیای و چیزی سفارش بدی، آخر هفته یه نوشیدنی رایگان مهمون ما هستی.

ابرو بالا انداختم و با هیجان گفتم: واقعا؟  پس تا الان من چند روزه دارم میام اینجا؟!

سرشو عقب برد و خندید.
من عاشق خنده هاش بودم.
عاشق چین گوشه چشمهاش که موقع خندیدن ایجاد میشد.
عاشق برقی که چشمهاشو روشن تر از قبل نشون میداد.

دلم میخواست تا عمر دارم کنارش بمونم و فقط بخندونمش.

" انگار خیلی زرنگی! از دفعه بعد حساب میشه . "
استیو دستمال توی دستشو رو شونه زین انداخت و تو آشپزخونه رفت.

من بی اختیار با دستی که به چونه زده بودم ، با عشق به اون که مشغول خشک کردن بقیه جام ها بود زل زدم.
اونقدر دوستش داشتم که بتونم تمام روز رو بهش زل بزنم و هیچی نگم.

بهم نگاه کرد و بعد انگار که دوباره یاد حرف بی مزه من افتاده باشه آروم خندید و جام رو روی میز گذاشت و رفت تو آشپزخونه.

با خودم فکر کرد چقدر دوست داشتنی و شیرینه..

قاشق چایخوری طلایی رنگ رو از تو نعلبکی برداشتم و مشغول هم زدن چای زنجبیل مخصوصم شدم.
با یه لبخند مخصوص بیست که بخاطر وجود اون بود.
لبخندی که مثل رژلب های بیست و چهار ساعته بود.
با دیدن اون، هر بیست و چهارساعت یکبار تمدید میشد و قابلیت پاک شدن نداشت.
منظورم اینه که... هیچکس نمیتونست لبخندم رو، موقع فکر کردن به اون از لبهام پاک کنه و این خیلی قشنگ بود..

یه دختر جوون داخل شد و عینک آفتابیش رو برداشت و پشت یکی از میزها نشست.

همون لحظه زین از  آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن دختر گفت: سلام آنجلی.

دختر لبخند دندون نمای قشنگی زد و گفت: سلام زین. چطوری؟!
زین جواب داد: خوب. تو چی؟
دختر سر تکون داد و بعد همونطور که رو صندلی جا به جا میشد گفت: عالی. مرسی. سونیا چطوره؟!

زین با نارضایتی سر تکون داد و گفت: همونطوری.
بعد واسه اینکه موضوع رو عوض کنه گفت: چی میخوری؟!

دختر لبخند کمرنگی زد اما بعد با شیطنت گفت: خودت که بهتر میدونی!
زین انگشت اشاره اش رو تو هوا تکون داد و گفت: معلومه که می دونم.

Those blue eyes - Zayn Malik - CompleteWhere stories live. Discover now