١٠

1.5K 209 100
                                    

خدایا پاییز رو زودتر برسون! با دیدن این عکسا دلم لک زد واسه هوای سرد پاییزه و بارون و لباس هاش T_T
.

..
از اون روز به بعد من مرتب میرفتم کافه و سعی میکردم گفتگوهام با زین رو گسترش بدم که تا حدودی هم توش موفق بودم.
اما با این حال، هنوز هم چیزی ازش نمیدونستم.

روی احساساتم کار کردم.
حالا دیگه خیلی بهتر از قبل می تونستم کنترلشون کنم.
مثلا لرزش صدام موقع حرف زدن باهاش یا جلوگیری از خنده های گشاد باب اسفنجی طوری موقع دیدنش!

بعد از یه مدت ، وقتی فهمید گوشی موبایل ندارم حسابی جا خورد و به مدت چندثانیه طولانی فقط بهم زل زد!
اونم درحالیکه من لبهامو رو هم فشار میدادم تا با صدای بلند قهقهه نزنم.

بعد گفت: وای! تو خیلی باحالی!

اگه میتونستم، کلمات رو موقع ادا کردنشون از رپی لبهاش میدزدیم و یه جای جادویی قایمشون میکردم.

هوا کم کم داشت سرد میشد و من باید یواش یواش لباس های بافتنی ام رو بیرون می آوردم.
لباس های رنگی رنگی پاییزه ای که منو عاشق خودشون میکنن..

پاییز فصل مورد علاقه منه.

بهترین رنگ ها، حس ها ، لباس ها و حتی آدم ها رو میشه تو پاییز پیدا کرد.

پاییز فصل خوبی هاست. فصل شنیدن صدای خرد شدن برگ های زرد و نارنجی رنگِ شکننده ای که یه زمانی سبزترین بودن.
پاییز برای من یعنی همه چیز!

وقتی که مردم پنجره هاشونو به خاطر سرما می بندن، من لباس گرم می پوشم، فنجون چای ام رو برمیدارم و روی صندلی رو به روی پنجره می شینم و اون هوای یخ رو نفس می‌کشم.

یه روز عصر وقتی هوا حسابی گرفته بود و ابرهای سیاه تو آسمون پراکنده بودن رفتم کافه.
واسه یه آدم معمولی که با دیدن اون وضع هوا تو خونه میشینه و ترجیح میده جایی نره، این کار دیوونگیه محضه!

اما من فرق دارم.
من جز خودم یکی دیگه رو هم تو قلبم دارم.
یکی که از حال من و از وجود خودش تو قلبم خبر نداره.
اونه که مجبورم میکنه برای دیدنش دست به هرکاری بزنم.
اونه که مجبورم میکنه تو خونه نشینم و حتی اگه طوفان بخواد پنجره خونه ام رو از جا بکنه برم و بینیمش!

هوا تقریبا سرد بود و من فقط یه پلوور معمولی پوشیده بودم.
زودتر از همیشه وارد کافه شدم در رو بستم.
استیو رو دیدم که روی صندلی ، وسط کافه ایستاده و داره لامپ های جدیدی به جای قبلی ها نصب میکنه.
زین هم صندلی رو برای اون نگه داشته بود.

جلو رفتم و سلام کردم.
زین با خوشرویی جواب سلامم رو داد.
اما استیو لامپ قدیمی رو سمت زین گرفت و گفت: بگیرش.

زین لامپ رو گرفت و من ازش پرسیدم: چکار میکنی؟!
" دکور پاییزه "
- دکور پاییزه؟!
زین سر تکون داد و گفت: هومم.

Those blue eyes - Zayn Malik - CompleteWhere stories live. Discover now